هستن و توهم تغییر


آپدیت می کنم ٬ پس هستم 
                                              هنوز


       **********************************************************
تا آخرین سلول عطش نیاز  به تغییر را در درون احساس نکند قدمی به سوی پله بعدی برداشته نمی شود .بالا رفتن و تغییر موضع دادن از دور زیبا ودلچسب و در عمل بسیار ترسناک و وحشت انگیز است. دارویی تلخ که به راحتی نوشیده نمی شود و این بار آدمی کودکی نیست تا دارو را به دهانش به زور بریرند تا جسم بیمارش بهبود یابد.

فقط چند دقیقه


وقتی نگاه کرد هیچی ندید جز تصویر صورت خودش. بلند شد حالا تصویر تمام قد.جلوش به جای دیوار آینه بود .نه تنها جلوش بلکه هم طرفش.  محبوس در یک اتاق آینه ای. جلو رفت به صورتش دست کشید بعد به تصویرش در آینه. و خندید .شروع کرد به شکلک در آوردن .بالا و پایین پریدن و دیدن خود تصویری اش در همه آینه ها. ساکت شد .ایستاد .سکوت. و نگاه خیره. بعد یواش یواش شروع به عقب رفتن کرد . تندتر از تصویرش فاصله گرفت. به چیزی خورد. برگشت.دو چشم وحشت زده  و مخوف را دید.جیغ کشید.تصویر هم با همان چشمها جیغ کشید. به بالا نگاه کرد باز دو چشم به پایین دو چشم ملتهب و قرمز که به او زل زده بود. همه طرف فقط یک تصویر. ذهنش آشفته .به دنبال راه گریز. دستهایش را مشت کرد .با خشم به طرف آینه ها دوید و تصاویرش را تکه تکه نمود. .در حالی که قطرات خون از دستانش سرازیر شده بودند.

 

چشمهاشو باز کرد آب دهانش را قورت داد بلند شد و نشست .چراغ بالای تخت را روشن کرد تصویر خودش را در آینه رو برو دید  به دستش نگاه کرد درونشان درد خیالی را حس می کرد .بلند شد رفت جلوی آینه .به تصویرش نگاه نکرد مشتهایش را باز کرد و از جلوی آینه لیوان آب را برداشت و با ولع تمام شروع به قورت دادن آب کرد.در حالی که چشمایش را بسته بود تا دیگر نبیند و فکر می کرد به تحملش برای ماندن در چنان اتاقی.و آنچه در پس دیوارهای آینه ای می توانست در انتظارش باشد.

کمی از هوای گرم این چند روز


خانه ساکت است.دیگر کودکی نیست تا چرب زبانی کند و سکوت مداوم را بشکند هفت روزست که جایش خالی است. نمی دانستم دلم برایش تنگ خواهد شد و چنین در انتظار بازگشتش به خانه مسکوت هستم. روزی که به دنیا آمد.خوشحال نبودم.انتظار حضورش را هیچ کس نداشت.گریه های شبانه اش آزارم می داد و مانع از درس خواندم می گشت. پانزده سال از من کوچکتر بود و من بچه دوست نداشتم.هنوز هم ندارم. ولی او را دوست دارم .نه برای سکوت خانه که من به سکوت معتادم. برای وجودش .برای حرفهایش. لبخندش. شلوغ کردنها و از پله بالا و پایین رفتنهایش .گریه هایش و بازیهایش.می دانم دوست داشتنهایم (مان)از سر خودخواهی است .و من خودخواهم این را خوب می دانم. و حالا که نیست جای خالیش را و وجودش را چنین حس میکنم. آری وقتی نیست. مثل درخت بید وسط حیاط که دیگر نیست و من فهمیدم چقدر کم نگاهش کردم و حالا که نیست حیاط دیگر آن حیاطی که من از راه رفتن در آن لذت می بردم نیست.خودخواهم . نیست و من دیگر لذت نمی برم. و اینها تنها موارد کوچکی است .کوچک. از دل تنگی به کجا رسیدم !