این جوریهاست


جوانتر که بودم بعضی از کلاسها را از سر شیطنت وبازی دو در می کردیم ووقتی می فهمیدیم استاد محترم هم نیامده وکلاس به کل تعطیل بوده خوشحال می شدیم(یه جمع دانشجوی مثبت وبا انگیزه!)
امروزم کلاسی رو دودر کردم از سرخستگی و انجام ندادن وظایف محوله.و وقتی فهمیدم استادم نیامده اصلا خوشحال نشدم.(!)
اینم یه جورشه در این بیجوریها.

آخر تا کجا!

خشمگین می شوی٬فریاد می زنی٬بر سادگی ونفهمی خودت لعنت می فرستی وچون مار زخمی بر دور خویش می پیچی٬ آن هنگامیکه می بینی فریب احساس وگفتار دیگری ها را خورده ای. 
ولی گاهی نگاه می کنی و می بینی باز فریب خورده ای این بار نه از دیگری ها(که ای کاش از آنها بود) بلکه از خود خود خودت وآن هنگام تو....

با ربط وبی ربط

یه جور خرافاته شاید.زمانهای نبود بلاگ اسکای مصادف با اتفاقات وحسها وزمانهایی می شوند که انگار نباید ثبت شوند. انگار چنین بهتر است که گفته ودیده نشوند و مطالبی که می آیند ومی روند ونمی مانند.
زود دلبسته می شوم. حتی دلبسته این برگ سبز و این فضا ونقل مکان به فضایی دیگر وقالبی دیگر راحت برایم بدست نمی آید .دل کندن هم هنری است که باید آموخت.
 وقتی حوزه انتخاب آدمی گسترده تر می گردد٬ هر چند انتخاب مشکل تر می شود ولی رضایت از انتخاب نیز بالاتر می رود.امروز که چنین بود!.