باشد که با جاری شدن دیگر نیایی.


چرا دست از سرم برنمی داری و خواب شب هنگامم را آشفته می سازی.چرا می آیی ومی روی .من که فقط نامت را شنیدم و اندکی از تو میدانم. در بیداری هیچ ندیدمت و هیچ خودم نشناختمت.

 نخواستم ببینمت و نخواستم شاید که بشناسمت همان حضور دورت مرا بیش از بیش از خود تهی می کرد احساسم راجریحه دار می ساخت و در توده ای از وهم اسیر و من در آخر  به همه دوست داشتنها شک می کردم.

 به خوابم می آیی و رخ بر من نمایان می سازی و می روی و من هنگامی که برمی خیزم رمقی برای آغاز دیگر ندارم. از تو در بیداری گریختم و این چنین در خواب اسیر ناخودآگاهم گشتم. آه که هر چه گویند از این ناخود آگاهی بر آید و از هر چه توان فرار باشد از آن گریختن نتوان. چه خواستها و نیازها را عیان نسازد و چه پرده ها را برخویشتن کنار نزند. وای که اگر به آن مجالی داده می شد برای یک روز چقدر از خویشتن در شگفت می ماندم و چه هراسان می گشتم از خواستهای پنهانش.

نظرات 6 + ارسال نظر
باران پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 07:57 ب.ظ

برای یک عمر شگفتی چه باید کرد؟

صادق پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 11:47 ب.ظ http://restart.blogsky.com

تمام حجم قفس را شناختیم، بس است
بیا به تجربه در آسمان پری بزنیم

هادی جمعه 26 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 01:03 ق.ظ http://farsibloger.pesianblog.com

سلام . خوب بود اما کمی برای من گنگ. مخصوصا چند جمله آخر.

[ بدون نام ] جمعه 26 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 08:44 ق.ظ http://payamra.com

shayad in bar lahzee derang konad ,,,,,

[ بدون نام ] جمعه 26 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 02:31 ب.ظ

...
چو این تبدیل ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد٬ که چون غرق است در بی چون
...

بهار جمعه 26 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 10:28 ب.ظ

می بینی؟....
تمام آن چه بود از نام تو بر من.....؟
حضورت نزدیک بود ولیک دور......اما نخواستم که از تو بگریزم.....آمدم نزدیک و نزدیک تا ببینمت همچون انسانی با کالبدی زنده و نه تنها توده ای از وهم .....آمدم که دور نمانم و در خیال اسیر.....آمدم که تو نیز مرا ببینی ....دستهایم را بگیری تا حضور زنده ام را لمس کنی.....
اگرچه می دانستم که این چه اگاهی دردناکی خواهد بود از برای من وتو.....
و اما تو از من گریختی.....
بارها...بارها.....بارها....
الهام...
و اما امروز......با امروز ها و فرداها چه خواهی کرد؟.......آیا باز خواهی گریخت؟......
با توده ای حجیم از وهم های بی کران چه خواهی کرد ؟....و نه وهم های سبز....سبز....سبز....
با همان ها که سر از خواب ها در خواهند آورد؟....
با تمام شب های اشفته ی فردا؟...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد