معصوم


کم می بینمت وکم با تو به صحبت می نشینم هر چند حرفی هم برای گفتن ندارم . تو می آیی باکیفی پر از کتاب داستان و رمانهایی که خوانده ای و لذت برده ای و می آوری آنها را تا من هم بخوانم . با هم به صحبتی کوتاه بنشینیم و در لذتش من نیز با تو سهیم شوم. وقتی با یه بغل کتاب می آیی مرا شادیی فرا می گیرد مثل زمان کودکیم، مثل زمانی که او از شیراز می آمد شب هنگام، و من با صدای صحبتهای او بیدار میشدم و می دانستم که با یه جعبه شکلات رنگ و وارنگ آمده است با چشمان خواب آلودم مشتاقانه به سویش می رفتم و در آغوش مهربانش قرار می گرفتم تاهمان شب شکلاتهایی را که فقط او می آورد بگیرم و با خوابی شیرین به خواب روم.

مدتهاست ندیدمت . دلم جعبه پر شکلاتت را نمی خواد دلم آن لهجه شیرین و آن مهربانی و چهره ای که می دانم گذر روزها را با خود دارد می خواهد.  شاید من امدم با یه جعبه شکلات این بار به دیدنت.
نظرات 9 + ارسال نظر
صادق سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:40 ق.ظ http://restart.blogsky.com

ای کودکی کاش بوی معصومت چو گل بود
از دره های زندگی سوی تو پل بود

الماس سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:44 ق.ظ http://diamound.co.sr


سلام امیدوارم خوب باشی
اگه موافق به تبادل لینک یا لوگو هستید به من خبر بدید
به امید دیدار الماس بابای

هادی سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 01:49 ق.ظ http://farsibloger.persianblog.com

ممنونم از همه محبت های شما. امیدوارم دیدارهای شما هم تازه گردد.

باران سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:52 ق.ظ

آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار ...
...
اگه میدونستم بزرگ شدن یعنی این دلم می خواست تا همیشه بچه بمونم ...
یه بچه با یه دنیا ندونسته ....

[ بدون نام ] سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:09 ق.ظ http://cobra3.blogsky.com

نگفتی کی بوده که اینقدر مهربون و دوست داشتنی بوده...

پیام سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 04:28 ب.ظ http://payamra.com

بیا و کامی را شیرین کن ...

کنار سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:31 ب.ظ

می افتی تو زحمت .من راضی نیستم...فندقی باشه اما خب بهتره!

نرگس و روزنه هاش سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 10:33 ب.ظ http://www.rozaneh1001.blogsky.com

سلام...مهمون داریم!

فرهاد سه‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:33 ب.ظ

سلام!

"وقتی که بچه بودم پرواز یک بادبادک
می‌بردت از بام‌های سحرخیزی پلک
تا نارنج‌زاران خورشید
وقتی که بچه بودم
خوبی زنی بود که بوی سیگار می‌داد
و اشک‌های درشتش از پشت عینک
با قرآن می‌آمیخت
آه آن روزهای رنگین
آه آن روزهای کوتاه
وقتی که بچه بودم
آب و زمین و هوا بیش‌تر بود
و جیرجیرک شب‌ها که خاموشی ماه
آواز می‌خواند
وقتی که بچه بودم در هر
هزاران و یک شب یک قصه بس بود تا
خواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد
آه آن روزهای رنگین
آه آن روزهای کوتاه
آه آن روزهای رنگین
آه آن فاصله‌های کوتاه
آن روزها آدم بزرگ‌ها و
زاغ‌های فراغ
این سان فراوان نبودند
وقتی که بچه بودم
مردم نبودند
آن روزها وقتی که من
بچه بودم
غم بود اما
کم بود."

"وقتی که بچه بودم - اسماعیل خویی - حذف و تغییر در کلمات: فرهاد"

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد