متر را کجا گذاشتم. می خوام مترش کنم. انگار وسعتش کم شده . حتما که شده و گرنه چه دلیل داره که چون قبل نیست. مثل قبل نیست دیگه .زود تنگ می شه . و برای همین می خوام اندازه بگیرم وسعت این دل را. ولی من که اندازه اولیه اش را ندارم!
شاید وسعتش تغییر نکرده فقط گوشه و کنارهایش پر شده از دلبستگیهای زمینی که هر چه زمان می گذره زیاد تر می شوند و ماندگار تر و با این فضای خالی کم ٬زودتر تنگ . شاید ...حالا هر چه هست زمین گیر شدیم و رفت دیگه . یه کم می فهمم چرا هر چه عمر بیشتر می گذرد رفتن و دل کندن سخت تر می شه. حیف!این رو هم دارم از دست می دم.
آمدیم
عشقی را بیاموزیم
که در بندمان نکشد
ودوست داشتنی را
که لبریز هستیمان گرداند
اما چون چشم گشودیم
تنها معتاد حضور یکدیگر بودیم
و در فراموشی نام خویش غلتان
*آن چنان که آمدیم چند اسم ساده از دنیا بیاموزیم بادی آمد و اسم خویش نیز از یاد بردیم.
چرا دست از سرم برنمی داری و خواب شب هنگامم را آشفته می سازی.چرا می آیی ومی روی .من که فقط نامت را شنیدم و اندکی از تو میدانم. در بیداری هیچ ندیدمت و هیچ خودم نشناختمت.
نخواستم ببینمت و نخواستم شاید که بشناسمت همان حضور دورت مرا بیش از بیش از خود تهی می کرد احساسم راجریحه دار می ساخت و در توده ای از وهم اسیر و من در آخر به همه دوست داشتنها شک می کردم.
به خوابم می آیی و رخ بر من نمایان می سازی و می روی و من هنگامی که برمی خیزم رمقی برای آغاز دیگر ندارم. از تو در بیداری گریختم و این چنین در خواب اسیر ناخودآگاهم گشتم. آه که هر چه گویند از این ناخود آگاهی بر آید و از هر چه توان فرار باشد از آن گریختن نتوان. چه خواستها و نیازها را عیان نسازد و چه پرده ها را برخویشتن کنار نزند. وای که اگر به آن مجالی داده می شد برای یک روز چقدر از خویشتن در شگفت می ماندم و چه هراسان می گشتم از خواستهای پنهانش.