اشتباه آمدم!


برای شرکت در سمیناری علمی به دانشگاه شهید بهشتی رفتم.وقتی می خواستم وارد سالن شوم آقایی که لباس نگهبانی بر تن داشت گفت:خانم لطفا برای بازرسی کیف از اون قسمت بروید.پیش خودم گفتم بازرسی دیگه چه صیغه ایه!.از پله ها پایین رفتم ودیدم بله دستگاهی گذاشته اند(بدون زیر ورو کردن وبه شیوه بس مدرن)وباید کیف را روی ریل آن بگذاریم تا آقایی که پشت مانیتور نشسته با دقت محتویات داخل کیف را نگاه کند وبعد یه برچسب عبور رویش بزند.بنده هم کیف محترم را فرستادیم واز آنجایی که وسیله خطر ناکی نداشتم برچسب را دریافتم.وقتی وارد سا لن شدم دیدم نه مثل اینکه مر حله دومی هم هست اونم ایست بازرسی بدنیه(بدون دخالت دست وکاملا محترمانه)در این خوان باید از زیر همون چار چوب هایی که در فرودگاه از زیرش رد می شویم وبوق بوق می کند(شرمنده!اسمش را نمی دونم)گذاشته اند وبرای وارد شدن به سالن سمینار باید ردش می کردیم .بعد از طی این مرحله باموفقیت کاملا حس یه مسافر بهم دست داده بودو منتظر بودم که از پشت میکروفن اعلام کنند که مسافرین پرواز شماره...برای سوار شدن در هواپیما لطفا بفرماییدولی خوب به جای این کلمات آقایی پشت میکروفن رفت وگفت که قرار است ریس محترم مجلس برای مدتی در سمینار حضور یابند.در این جا بود که بالاخره فهمیدم این همه دم ودستگاه برای چی بود.
اونوقت هی مدام غر می زنیم ومی گیم مسولین ما پیشگیری بلد نیستند.پیشگیری از این بهتر اونم برای یه سمینار علمی!

خواب وبیداری


چشمهای زیادی دیگر طلوع آفتاب روز جمعه را ندید وهنوز زنان ومردان وکودکان در کنارویرانه ها
به دنبال عزیزانشان می گردند .از روز جمعه به این طرف به هر وب لاگی که سر زدم در باره بم نوشته بودند.در هر محفلی اول پیام تسلیتی برای این واقعه داده می شود.در کلاس درسم حرف زخمی شدن همکلاسی ساکن بمم است.در روی تلفن همراه مدام مسیجهایی در باره اخبار بم فرستاده می شود.از کنار مساجد که می گذری صندوقهای پر از پول وپتو ولباس و..و مردمی که مشغول اوردن وسایل هستن دیده می شود(وشاید این سوال که آیا این وسایل را به دستشان می رسانند).واین فضای حاکم در این چند روز است.
تا امروز بارها احساساتم را نوشتم وپاک کردم با این سوال که احساسات من در پشت این کلمات ودر این فضای مجازی چه فایده ای برای آن کس که همه چیزش را در یک لحظه از دست داده داردو انتقاد از نحوه عملکرد دولتمردان در این شرایط آیا تیری نیست که در هوا زده میشود.نه اینکه چیزی نگوییم ونپرسیم ولی ما هم در این او ضاع بحرانی که وقت پاسخگویی به این حرفها نیست ونه مجال اندیشیدنی مدام می نوسیم وفشارمی آوریم ووقتی کمی اوضاع آرام شد وموقع اش رسید فراموش می کنیم .واز یاد می بریم که به دنبال آن باشیم که چه ساپورتهای روانی وحمایتی برای باز مانده ها در نظر گرفته اند(و نقش ما چه می تواند باشد)و برای دیگر مناطق کشور که معماریشان مثل ارگ تایخی بم است(بود)چه برنامه ای دارند و ...حرفهایمان رافراموش می کنیم و در سطوح بالاترهم عمل به انهارا. وبه خواب می رویم تا فاجعه بعدی دوباره بیدارمان کند .واین چرخه ادامه یابد.

دفتر مجله وتصورات من


امروز برای اولین بار به دفتر مجله رفتم.با یه عالمه تصور ذهنی که از سردبیر ومدیر تحریریه ومحیط کار در سرم داشتم.در مورد مدیر تحریریه عزیز مان که باید بگویم همه چیزش زمین تا آسمون(البته نه به این شوری ها)با تصورم فرق داشت مثلا:
۱.وضعیت ضاهر:هر چند عکسش را در فتو رمان مجله *دیده بودم ولی خیلی لاغر تر از اون بود.می شه گفت آدمی به این نحیفی ندیده بودم.
۲.سن:اصلا فکرش را نمی کردم که همسن خودم باشد(مخصوصا به خاطر مطالبی که در وبش خونده بودم )واین موجب بسی شر مساری این جانب گردید وقتی با چنین جوان فعال واهل قلم ومتفکر و...آشنا شدم.البته الان یادم اومد که اینجوری زیاد شرمنده شدم چون از این افراد جوان کم نداریم.(ولی کی قدر می دونه!)
۳.رفتار:اصلا اون  آدم خشک ورسمی .جدی و...نبود.پسری خوش برخورد‌ یه کم شیطون وخلاصه آدمی جالب در نوع خودش.
القصه اینکه همین جا بهتر است دیگه از تصوراتم چیزی نگم چون فهمیدم که همان به که اصلا تصوری نمی ساختم تا دچار این همه حیرت وآشفتگی و...نشوم.(نه!).و حتی الان هم چیزی نسازم چون شاید در برخورد بیشتر همین ها هم تغییر کند.
ولی خلاصه  با اینکه وقتم  یه جورایی زیاد تلف شد و حسابی دود سیگار سر دبیر جان را نوش جان نمودیم ولی از دیدن یه سری جوان سر زنده(کمی هم غر زن که انگار توی این اوضاع واحوال کاملا طبیعیه)در یک محیط کاری صمیمانه حسابی کیف نمودم.

*رویداد هفته
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همین جا لازم می دونم از صادق عزیز(گاهی به آسمان نگاه کن)به خاطر طراحی صفحه ام تشکر کنم.دستش واقعا درد نکنه!