پرنده فقط یک پرنده بود*


پرنده گفت:((چه بویی٬چه آفتابی!آه بهار آمده است
ومن به جستجوی جفت خویش خواهم رفت))
پرنده از لب ایوان پرید٬ مثل پیامی پرید ورفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمی شناخت
پرنده روی هوا
       و
بر فراز چراغ های خطر 
در ارتفاع بی خبری میپرید
       و
لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد
پرنده ٬ آه٬ فقط یک پرنده بود.

*فروغ فرخزاد.

(آه ٬هوای پریدنی چون پرنده رادارم ولی چراغ های خطر دیگر بار پرنورند و ترس.
..)

آدمهای مه آلود


دوروز است آدمهایی را می بینم یا در چهره شان تصویر کسانی را می بینم که کودکیم پر از حضور رنگ ووارنگ آنهاست.وتازه احساس می کنم که دلم برایشان وآن دور هم بودنهای روزانه وشبانه چه تنگ گشته است. هر چه بزرگتر شدم وهر چه بزرگترها بزرگتر٬ وهر چه به اصطلاح زندگیهاپیشرفته تر و خودخواهی ها وغرورها رشد یافته تر ونمی دونم چه چیز های دیگر٬روز به روز فاصله ها بیشتر گشت وبه دنبالش دور شدنها وندیدنهای چند ساله.

آنقدر از فضای آنها و همبازیهای کودکیم دور افتادم که وقتی می بینمشان انگار با آدمهایی روبرو هستم که به کل هیچ نمی شناسمشان. دلم تنگ گشته هر چند دیگر به دل تنگیها هم اعتماد ندارم . دلم برای آن احساسهای شیرین نزدیکی وخوش بودنها وخنده ها وآدمهایشان تنگ شده ولی کششی برای ایجاد دوباره شان در خودم نمی یابم  گویی محکوم چنین بزرگ شدن وفهمیدن و...هستم وبس. 

بازگشت


دوباره سر جای همیشگی.با این تفاوت که در جلویم تقویم نوی سال ۸۳ است. بهار را دوست دارم ولی دلهره عجیب سال جدید را نه!
امروز برگشتیم .دوست نداشتم برگردم. هنوز آنچه می خواستم نشدم. ولی باز فرصت می دهم وصبر می کنم.(باید با خودم مهربان باشم).
این سفر مشهد یک تفاوت با سفر های خانوادگی قبلی داشت. مادر بزرگم دیگر همراهمان راه نمی آمد. بر روی صندلی ویلچر می نشست وکمتر حرف می زد وکمتر به فکر خرید سوغاتی برای نوه هاو عروسهایش بود.
چقدر ساکت بودم. چقدر ساکت شده ام. یادم است وقتی کودک بودم چقدر در راه حرف می زدم وشعر می خواندم. هر وقت هم که کم می آِوردم به آنچه که می دیدم از کوه ودشت وماشین و.. گرفته یه آهنگی می دادم وپشت سر هم می خواندم.سکوت را دوست دارم ولی با حضور آدمهای دیگر این خلا را اگر طولانی شود دوست نمی دارم.
ازآپارتمان که بیرون می آمدم درست درجلویم کافی نت بود  وروزهای اول وسوسه ای شدید ولی گذاشتم که بگذرم از این قیل وقال فضای مجازی و آن عادت روزمره وچه لذتی داشت آن وسوسه وآن نرفتن .
قرار بود شمال هم برویم ولی بی دریا واین چنین بود که نرفتیم. شمال را با دریایش دوست دارم حتی برای چند لحظه که شده باید در جلویش بایستم وخیره به آن برای مدتی نگاهش کنم واز خویش چند دقیقه ای تهی گردم.(ولی حیف!)
امروز در تهران اولین کاری که کردم رفتن به دکتر بود.حسابی سینوزیتهایم چرک کردند و مهمون قرص وآمپول شدم .ولی امیدوارم با خودم از مسافرت همین مریضی را فقط نیاورده باشم!
از وقتی با او دوست شدم معمولا سال جدید حتما تفالی به خواجه شیراز می زنم.این بار بیت اولش این بود :
   من نه آن رندم که ترک شاهد وساغر کنم              محتسب داند که من این کارها کمتر کنم