امروز روزش بود .عکسها رو که درون پاکت سفید بود گرفتم .حضورشان بر هستی سنگین امروزم باری اضافی بود. از درون پاکت بیرون آوردمشان. به عکسهای خودم نگاهی کردم درون پاکت گذاشته و به آب جاری در جوی سپردم تا با آب راهی شده وکم کم در وجودش محو گردند. وقتی به پاکت غلتان بر روی آب نگاه می کردم دلم می خواست آب نیز مرا با خود ببرد.جریان یابم وپاک گردم ولی جوی باریک تر از آن بود که بپذیردم.
مدتی نگذشت که آسمان چنان رعدی زد وبه دنبالش بارانی با قطرات درشت وتند فر وریخت که در عرض چند دقیقه با تمام وجود خیس شدم و ذهن سنگینم نیزاز این بی معنایی های امروز سبک. در آب روان جاری نگشتم ولی باران آسمان شستشویم داد .در آخر احساس خوبی بود ...
از اتاقی به اتاق دیگر ٬سر گشته ونا آرام به دور خویش پیچیدن
ورقهای پخش و رها شده بر روی میز و کتابهای باز ونخوانده
دلهره ای برای این ناتمامی ها وآنچه نمی دانم چیست
حوصله ای که گریخته و مخفی در پستویی که نمی یابمش
نیرویی که با تلاش جمع کردم وحال از رخنه ای دیگر در حال فرو ریختن است
ودوست داشتنهایی که از یاد برده ام وگرنه برای رهایی دل به آنها می سپردم
ووجودی که در طراوت حیاط سبزمان لبریز رهاییش می کردم
حوصله ای نیست
ومی نویسم این حال را
از سر خودخواهی
شاید که ته کشید این حال واین بی حوصلگی
در این هوای مست کننده بهاری