و...

 

ودرونی که تاریک است چون تاریکی شب.

و شعله شمعی که می سوزد و خاموش می شود بی انکه روشنی بخشد.

و انسانی که درمانده و وامانده در گذر زمان به هیچ هم نمی اندیشد.

و دلی که سر شار از بهت و ناباوری و شک است.

و جهانی که به خود می پیچد از فریاد خدایی که به گوش نمی رسد.

و هجوم صدا های سخت در سکوتهای آشفته.

و سر گشتگی ویرانی جدایی  تنهایی تنهایی تنهایی.

و ...  ...  ...  ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... 

 

نقشه هیچ سرزمینی چون آن سر زمین نیست


قرار نبود حرف به این جاها بکشد ولی او نشسته بود و از خودش می گفت.در یک جا بود که بر خود لرزیدم او آینه ای شده بود وداشت حسها و فکرها و گذشته مرا می خواند و باز گو می کرد .او داشت از من می گفت نه از خودش گویی.و من داشتم درونم را در جلوی چشمانم می دیدم.و صدایش را می شنیدم .و آنچه که از آن می گریختم به تمامی در برابرم در هیئتی دیگر متجلی گشته بود و من می خواستم بگریزم از اتاق آن چنان که می گریزم از درون گاه و او ، دیگری داشت باز گو می کرد و مرا ٬درونم را می خواند.


و باز باران.
در زیر باران نه شاعر می شوم ونه عاشق 
ولی  هیچ چیز جز هوای بارانی نمی توانست دوباره آرامم کند.
هیچ گاه  باران  و بهار را چون امسال دوست نداشتم
هیچ گاه چنان محتاج حضورش نبودم که هستم
امروز در زیر باران در میان شمشادها قدم زدم
 تنهای تنها
بدون دوست و بدون یار
و دستمانم در دستان خودم
و با خویشتن  گویی در آشتی
و آرام آرام
چقدر خوشحالم که از کودکی با چتر غریبه ام.