شکستن!


از زمانی که چشم باز کرد تنها در اون چهار دیواری بود .دنیایش همون دیوار تیره اتاق بود وبس . به هیچ نمی اندیشد حتی به صداهایی که گاه از بیرون می آمدند .در خودش بود و نبود .

روزی در گشوده شد . اتاق تاریک غرق نور .چشمهایش را بست و ترسید.بلندش کرد گلویش را گرفت و از اتاق خارج شدند.چشمهایش را گشود تحمل نور را نداشت تحمل این هوای تازه تحمل این رنگهای تازه تحمل صداهایی که می آمد .صدا ها ...نگاه کرد اتاق پر بود از کوزه های رنگ و وار نگ با شکلهای گوناگون و اون در گوشه ای از آنها قرار گرفت.روزها می گذشت آدمها می آ مدند کوزه ها را نگاه می کردند بلند می کردند برمی داشتند دوباره نگاهی کردند و با  آنها می رفتند و او نمید انست چرا کسی او را بلند نمی کند.

روزها گذشت و به هیچ فکر نمی کرد به اینکه چه شکلیست شبیه کدام کوزه اتاق است وگاه اگر تصوری می کرد کوزه ای بزرگ و زیبا و شفاف بود.روزی کسی به او نزدیک شد دلش لرزید پیرمرد با همان دستانش بلندش کرد و به را ه افتاد. همان طور که می گذشتند تصویری را درآینه دید تصویر کوزه ای رنگ پریده و غبار گرفته با ترکهای فراوان و گوشه های شکسته بر خود لرزید و دراین هنگام از دست لرزان پیرمرد افتاد و شکست و تکه هایش صد تکه شد.

 

 

 

 

مدرسه


از در که وارد می شوی یک آب نمای زیباست وروبه روی آن در یک فضای بزرگ قفسهایی که داخلشون مرغ وخروس و پرنده نگهداری می شه. بعد جلوتر در گوشه حیاط یک گلخانه بزرگ و بعد تاپ وسرسره  و زمین فوتبال و میزهای پینگ پونگ. این جا حیاط یک مدرسه است. دبستان.
حیاط پر از پدر ها و مادرها پدربزرگ ها و مادر بزرگ٬ خواهر ها وبرادر هایی است که برای جشن آخر سال آمده اند. بچه های کلاس دومی باید برای نزدیکانشان برنامه اجرا کنند. برنامه که شامل سرود و اجرای تئاتر ٬مسابقه بادکنک باد کردن پدر وخاطره تعریف کردن پدر ها ومادر بزرگها وتشکر بچه هاست. بچه های کلاس های چهارم و پنجم مسئول عکسبرداری و فیلمبرداری و فروش کتاب وبرگزارکننده نمایشگاه هستند. بچه های که از لحاظ قد و قواره کوچکند ولی در عین حال بسیار بزرگ.
این جا مدرسه است و در طول سال سه بار این جشنها با حضور فعال بچه ها برای نزدیکانشان اجرا می شود. فضایی جالب وبا شور وشوق و دوست داشتنیی  است. کلی متفاوت با دورانی که خود گذراندم .وشاید هماهنگ با تصویر آرمانی از مدرسه. و آیا فردا این بچه ها؟؟؟؟؟؟

نامت را از یاد برده ام


شب از نیمه گذشت و باز تو نیامدی .و من باز زندگی کردم امشب را چون شبهای گذشته به یاد اولین دیدارمان.  آن شب تو به من زل زده بودی و من به تو نگاه می کردم تو خندیدی و من خنده ات را از لبان کودکانه ات دزیدم و از همه پر فروغ تر گشتم. تو در آن بی نامی ها نامی بر من نهادی و از آن شب من برای تو شدم و پنجره اتاق تو محل دیدار شبانگاهانمان. تو می آمدی من می آمدم .تو مرا می یافتی  دست تکان می دادی صدایم می کردی و من ترا می دیدم و به رویت لبخند می زدم گاه پر بودی از شوق جوانی از زندگی و شور دانستن .می آمدی و شعرهایت را برایم می خواندی نامم را سر آغاز ترانه هایت کرده بودی و از درونت قصه ها می گفتی و گاه افسرده و غمگین و گرفته و مایوس از روزگار به من نگاه می کردی آرام می شدی و می رفتی و من تک تک کلماتت را می شنیدم و درونم همه فریاد از أن بود که ای کاش می توانستم صدایم را که چقدر دوستتت دارم به گوشت برسانم. اینکه می خواهم غمهایت را بگیرم و نور زندگیم را ارزانیت کنم و از رازهای نهفتهءهستی برایت داستانها گویم.. و تو هیچ گاه صدایم را نشنیدی و درونم را ندیدی. آه فاصله فاصله فاصله.  از آن شبی که تو آلوده خواب شدی و در ازدحام خویش و دیگری ها گم گشتی مرا نیز به دست روز دادی و فراموشم کردی و من برایت چون دیگر ستاره های شب تار گردیدم.تو دیگر نیامدی و دنبالم نگشتی ولی من هرشب باز به پنجره اتاقت زل می زنم تا شاید بیایی .من ستاره تو بودم .تو بر من نام نهادی و من در انتظارم تا باز خود را بیابی تا باز من را در میان آنهمه ستاره بیابی و نامم را فریآد زنی. و من باز به تو گوش بسپارم.