من باخویش غریبم .زمانی که زبانم سخن می گوید و آن را می شنوم ،گوشهایم از صدایم احساس غربت می کند و می بینم وجودم را که پنهانی می خندد ،می گرید، می رود و می آید و می ترسد .پس ذاتم به ذاتم در شگفت می شود و روحم ٬روحم را تفسیر می کند اما ناشناخته و در پرده باقی می مانم.پوشیده در ابر و در حجاب سکوت .
من برای جسمم غریبم
من در این جهان غریبم.*
*قسمتی از قطعه ی شاعر جبران خلیل جبران