خرت وپرت-ذهن-وسواس


به درونش که نگاه می کنی هیچ چیز درست و حسابی پیدا نمی کنی پر از چیزهای کهنه و قدیمیه. حرفها و کارهایی که غبار گرفتن و کهنه شدن . چیزهایی که شکستن و اون با خرده شیشه هاش هنوز سرگرمه مثل یه جور وسواس . جایی برای چیزهای نو و ناب یافت نمی شه تازه اگر هم بیان توی این ازدحام خرت و پرتها محکوم به فنان.سرگرمه به همون چیزهای گذشتنی ودور ریختنی .و اون مثل یه وسواس دست از سرشون برنمی داره.و توشون می غلته و دست و پا می زنه این ور و اون ورشون می کنه و توشون گم می شه. اون همه چیز  رو می بینه  بدون اینکه نگاه کنه و می شنوه بدون اینکه گوش بده و  از کنار همه اینها می گذره چون جایی برای این چیزهای جدید نداره. اون مثل یه وسواس رهاشون نمی کنه تا دوباره بتونه ببینه ، بشنوه ، فکر کنه و جونه بزنه.

پیروزمندانه


در حالیکه لبخندی مغرورانه بر لب داشت برگه جریمه را به دست دخترک داد.

غریب


من باخویش غریبم .زمانی که زبانم سخن می گوید و آن را می شنوم ،گوشهایم از صدایم احساس غربت می کند و می بینم وجودم را که پنهانی می خندد ،می گرید، می رود و می آید و می ترسد .پس ذاتم به ذاتم در شگفت می شود و روحم ٬روحم را تفسیر می کند اما ناشناخته و در پرده باقی می مانم.پوشیده در ابر و در حجاب سکوت .
من برای جسمم غریبم
من در این جهان غریبم.*

*قسمتی از قطعه ی شاعر جبران خلیل جبران