م.امید


آه
 بس کنم دیگر ٬
خالی هر لحظه را سرشار باید کرد از هستی
زنده باید زیست در آفات میرنده
با خلوص ناب تر هستی
چیست جز این ؟!
نیست جز این راه....

روز نگار


امروز مارمولک را دیدم به همراه خانواده آنهم بعد از مدتها و خندیدم وگاه در استعاره هایش ماندم.
 امروز خوشحال شدم ٬جیغ کشیدم متعجب شدم ومدام تبریک گفتم به آن دو دوست عزیز دوران خوش دانشگاهم و نیز آدمیزاد عزیز که آخر تعجب وخوشحالی بود. (با رتبه های خوبشان در کنکور)
امروز یاد سال گذشته افتادم وخوشحالی که فقط تا یک تماس تلفنی ادامه یافت وانگار بی سبب نبود آنهم به گونه ای دیگر.
امروز بعد از این همه خوشحالی ناراحت هم شدم به خاطر عزیزان دیگر و چیزی که نمی خواهم بنویسمش...

بی حس نوشتن


سه روز است که می خواهم بنویسم از فیلم مصائب مسیح که تازه دیدمش از داستان شیطان زخمی سوار بر شانه های مرد راهب خلیل جبران از شتر ها و ساربانشان درخیابان پاسدارن از بچه نوازدی که شبیه عروسکم است و هر بار که نگاهش می کنم انگار عروسکم زنده شده از آدمها و عجیب وغریب بودنشان و از همه اینها می خواهم بنویسم ولی نوشتنم نمی آید و با این حال می نویسم که نوشتنم نمی آید.