سوال


گل

زیباست ودوست داشتنی

ولی

با گلی که مدام خارهایش در دست فرو می رود چه باید کرد؟

 

اندر حکایت دل

اول هفته که می شه دلم لک می زنه برای رسیدن به اواخر هفته و اینکه بتونم یک روز کامل خونه باشم.ولی انگار از اول امسال این دلخوشی ازم رو برگردونده. این چند وقته به اندازه کل این سالها که رانندگی می کنم پشت فرمون بودم و توی خیابونها. از این طرف به اون طرف .از شمال شهر به وسط و جنوب.یادمه موقع سال تحویل اگه خواب بودیم مادر بزرگم بیدارمون می کرد و می گفت اگه موقع سال تحویل خواب باشین اون وقت تموم اون سال خواب آلودین. نمی دونم راستش امسال موقع سال تحویل توی خونه بودم ولی کجایی ای خانه که فقط برای خوابیدن و از هوش رفتن درونت قرار نگیرم.آه که دلم لک زده برای بودن در اتاقم.

مزه زندگی


تمام حجم اتاق زیر تابش نور خورشید روشن شد.. چشمها شو باز کرد. .نگاهش به برگهای درخت سپیدار که در پشت پنجره در حال رقص صبحگاهی بودند افتاد. چقدر این درخت را دوست داشت. به هم خوردن برگهاش صدای ریزش باران را در ذهنش تداعی می کرد. لبخندی زد. به زندگی سلامی داد. و بلند شد تا زندگی را دوباره مزه مزه کند  .امروز روز دیگری بود.