زمانی دستهای کوچکم را در دستانت می گرفتی وچنان محکم وسریع قدم برمی داشتی که من مجبور بودم قدمها یم را تند برداشته وگاهی حتی از نفس بیافتم وآن هنگام که به چهره ات نگاه می کردم شور وشوق را در چشمانت می دیدم. واکنون من باید دستهای چروکیده وضعیفت را در دستانم بگیرم وبرای همراهیت آرام آرام قدم بردارم ونگاهم مدام به زیر باشد تاشرمندگی را در چشما نت نبینم. بیماری و زمانه چه زود توانت را گرفت تویی که در نگاه کودکانه ام سخت وبا جذبه بودی !!!