می خواهمت


در داخل کارت نوشته بود
                  
                وسیع باش و تنها٬ سر به زیر وسخت

چقدر در درونم نیازش را احساس می کنم .ولی دوباره ترس وجودم را در بر گرفته. از این ذهن بازیگر چه سخت می توانم خود را رها سازم . چقدر وجودم را به سخره می گیرد و به دنبالش رسیدن را برایم دور ودست نایافتنی جلوه گر می سازد. ولی نه! دیگر نه. باید حرکت کنم و خود را رها سازم. بیشتر از این ماندن یعنی فرو رفتن .نابود شدن .اضمحلال.ودر آخر هیچ جز حسرت.

می آیم  .آری به سویت می آیم.



 

بی نقاب ؟


روانکاو در حالیکه مدتی بود می پاییدم گفت:دختر بیا
رفتم ورو به رویش ایستادم

 با لبخندی بر لب گفت :چه خوب !صورتت همه خنده است.
می دانستم که آن روز وحال پریشان وحماقتم در برابر آن جمع و احساس نا تمامی که برایم باقی گذاشت را خوب به یاد دارد .و می خواهد حال وروزم  را بداند . 
به چهره و چشمانش که هنوز نمی فهمیدمشان نگاه کردم و با کمی تمسخرگفتم: خودت خوب می دانی که واکنش وارونه ای بیش نیست.نه!
دوباره نگاهم کرد ٬دقیق تر ٬ لبخندی زد و بعد هر دو به پهنای صورت خندیدیم

جنگ درون


وگاه قابیل درونم چنان بر وجودم حاکم می گردد که برای مهارش  ودرخشش خردجنگی سخت لازم است و انچه در پایان می ماند چیزی نیست جز خستگی از این پیکار و احساس ناتوانی از شکست آن و...