بارون .بزرگراهای خلوت.رانندگی.


دوست دارم بارون و بزرگراههای خلوت ورانندگی را.وقتی قطرات بارون تند تند روی شیشه می نشینندومی گذاری آنقدر بنشینند که دیگر قادر به دیدن جلویت نیستی وبعدبرف پاک کن(!) را می زنی ودوباره می بینی آنچه را که نمی دیدی ودوباره قطرات ...
بارون وبزرگراههای خلوت ورانندگی رو دوست دارم وقتی که توی اتاقک ماشین تنهای تنهای هستی .تو ٬راه ممتد٬باران وسکوت وسکوت و سکوت .
دوست دارم بارون وبزرگراههای خلوت ورانندگی را. وقتی آسمان رویایی است ووقی سرعتت را زیاد می کنی واین حس بر تو مستولی می شود که زمان را می شکافی وخارج می شوی از این زمان و...
بارون وبزرگراهای خلوت و رانندگی را دوست دارم.

گفت


گفت:دوباره در خیالم آرزوی وسیله ای را دارم که با آن قادر بودم تکه پاره هاو نیز لحظاتی از گذشته ام را پاک کنم. پاک وبدون هیچ خط ونشان. مثل پاک کردن گردو غبار از روی شیشه
گفت:پس  اسیر گذشته ای با خیالاتت
گفت:نه
گفت:چرا هنوز اسیری ٬ اسیر قفس گذشته٬ رها شدن یعنی گذشتن از گذشته .
گفت:....
گفت:....

 

الا کلنگ


نگاهم به بلوار افتاد و خاطرات آن پیاده رویهای شبانه در جلوی چشمانم روشن گشت وجان گرفت.وبه دنبالش  احساس دلتنگی سخت .دل تنگی برای آن لحظات وآدمهایش ٬آن حسها وگاه آن بازیها.و بعدبیکباره هجوم رنگهای خاکستری وتیره وان حسهای  ...نمی خواستم از درون فریاد زدم نه .نباید خود را به دست ان رنگها می سپردم چشمهایم را بستم و نفس کشیدم بوی باران را و خویش را به دست نوازش سبز بهار سپردم و  به ارامی زمزمه کردم این شعر را :

بوی باران ٬ بوی سبزه ٬ بوی خاک*
                                    شاخه های شسته ٬باران خورده ٬پاک پاک

 
 
و امروزبرایم چه جالب بود به یاد امدن این شعر و بعد دیدن استاد(که شعر را در روزی بارانی برایمان سر کلاس درس خواند) و دوباره شنا کردن در حوض شادابی وسر زندگیش. ودوباره کودک گشتن.رها شدن و کمی لذت بردن از زندگی.
شعر از فریدون مشیری*