در گذرگاه پر هراس باد


ناگاه  در بزرگ

پشت سرم بسته شد

من ماندم و دریایی بزرگ

که آب هایش نیمی شور بود و نیمی شیرین

 

قایقی دارم و باد بانی گشوده(!!!)

در گذر گاه بادهایی

گه گاهی قهقهه است

گاهی هق هق

                                                  عمران صلاحی

 

 

شاعرش را هیچ نمی شناسم .از کجا شعرش را می خوانم.او می نویسد .هر از چند گاهی در ختم کلامش. و من خوشم می آید.و من می فهمم هست . هنوز هست . و من می توانم هنوز باشم. وقتی آدمهای بیرون در این جا ارتباط برقرار کنند مسلما قوانین حاکم بر روابط به گونه ای دیگر ولی کاملا شبیه دوباره اجرا می شود.و یا انگار دو طرف توقع درونی دارند که...
نمی دانم اگر (...) --->سه نقطه نبود .من باید چکار می کردم. کارش را نمی دانم ولی هر چه بود زجرناک می بود.

چه می شود؟ آرامش قبل از طوفان است یا آرامش بعد از طوفان؟. اصلا چرا واژه آرامش را گفتم!شاید همان بی حوصلگی...باشد . هر چه هست کم کم حضورم را در این فضا نزدیک به خط صفر میکند .چیزی برای نوشتن هست!. نیست!. چرا آمدم اصلا. چرا رفتم . آمدم. و....
هر چه بنویسم انگار پریشان گویی بیش نیست .پس سکوت بهتر باز!

 

 

...که اینطور

 با دو نوشته زایر پیوند خاصی دارم.یعنی وقتی خواندمشان در دل آهی کشیدم وگفتم منم می خواستم چنین چیزی بگویم ولی کلامم به این زیبایی یاریم نمی کرد. و وقتی به خودش در دامنه کوه این را گفتم خندید و گفت :"که اینطور"

 و حالا یکی از آنها را می نویسم. دومی را نیز شاید روزی دیگر .این نوشته از او و حاضر در وب اوست و من در وهم سبز دوباره می نویسمش و این بار از حس من و از واژه های او. (هر چه خواستم چیز دیگری این روزها برای وب بنویسم نشد و این بهترین است)


اینجا جای من نیست . اینجا وجودم بر دستانم سنگینی می کند  . تنم از هوش رفته . نفسهایم گرفته اند  .. چشمانم باز نمی شوند و بر هم آرام نمی گیرند . فکر که می کنم می بینم آن بالا دست به دامن ماه نیز جای من نیست . این پایین پیش پای خدا هم جای من نیست .  در دست های یک دوست ٬ آن طرف تر بر شانه های عبور ٬ همین کنار در سایه نور ٬  آن گوشه ها در ناله های رنج  ٬ این حوالی در همهمه لبخند  ٬ جای من نیست .  جایی برای من هست ٬اما جای من نیست  . حوصله جاری شدن در لطافت آب ها در من نیست .  شوق وزیدن همراه گیسوی بادها نیز در من نیست .  این جا آن جا بسیار جا هست ٬اما جای من نیست .  شاید در عصری تابستانی کنار استکانی چای تکیه داده بر یاس های دیوار فرو رفته در خواب جای منست ٬ شاید من خوابم ٬ شاید من خواب هستم که هیچ کجا جای من نیست  .خانه ای برای ماندن نیست  . دورهایی برای رفتن نیست . مه ای برای گم شدن نیست  . کلامی برای داد کشیــدن نیست  .گوشه ای برای خاموشی ام نیست . 

... که اینطور

بله!


برای خوب بودن* ٬ باید جنگید .

* خوب بودن=....