دوباره سر جای همیشگی.با این تفاوت که در جلویم تقویم نوی سال ۸۳ است. بهار را دوست دارم ولی دلهره عجیب سال جدید را نه!
امروز برگشتیم .دوست نداشتم برگردم. هنوز آنچه می خواستم نشدم. ولی باز فرصت می دهم وصبر می کنم.(باید با خودم مهربان باشم).
این سفر مشهد یک تفاوت با سفر های خانوادگی قبلی داشت. مادر بزرگم دیگر همراهمان راه نمی آمد. بر روی صندلی ویلچر می نشست وکمتر حرف می زد وکمتر به فکر خرید سوغاتی برای نوه هاو عروسهایش بود.
چقدر ساکت بودم. چقدر ساکت شده ام. یادم است وقتی کودک بودم چقدر در راه حرف می زدم وشعر می خواندم. هر وقت هم که کم می آِوردم به آنچه که می دیدم از کوه ودشت وماشین و.. گرفته یه آهنگی می دادم وپشت سر هم می خواندم.سکوت را دوست دارم ولی با حضور آدمهای دیگر این خلا را اگر طولانی شود دوست نمی دارم.
ازآپارتمان که بیرون می آمدم درست درجلویم کافی نت بود وروزهای اول وسوسه ای شدید ولی گذاشتم که بگذرم از این قیل وقال فضای مجازی و آن عادت روزمره وچه لذتی داشت آن وسوسه وآن نرفتن .
قرار بود شمال هم برویم ولی بی دریا واین چنین بود که نرفتیم. شمال را با دریایش دوست دارم حتی برای چند لحظه که شده باید در جلویش بایستم وخیره به آن برای مدتی نگاهش کنم واز خویش چند دقیقه ای تهی گردم.(ولی حیف!)
امروز در تهران اولین کاری که کردم رفتن به دکتر بود.حسابی سینوزیتهایم چرک کردند و مهمون قرص وآمپول شدم .ولی امیدوارم با خودم از مسافرت همین مریضی را فقط نیاورده باشم!
از وقتی با او دوست شدم معمولا سال جدید حتما تفالی به خواجه شیراز می زنم.این بار بیت اولش این بود :
من نه آن رندم که ترک شاهد وساغر کنم محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
سفر٬ ومثل همیشه با عجله وشتاب. واین بار بعد از مدتها وقتی چمدانهایم را بستم همه چیز را جمع کردم تا روزهای برگشتن را انگشت شماری نکنم.این بار می روم و بخشی از وجودم را جا نمی گذارم.(امیدوارم!)
*زندگی ارزشی ندارد ولی هیچ چیز هم ارزش زندگی را ندارد*
ورقم را در آوردم و وبر رویش این جمله را نوشتم . کتاب را سر جایش گذاشتم. تصور می کنم گاهی در نیمه اول آن سیر می کنم وگاهی در نیمه دومش.هرچه بود جذبم کرد.
* آندره مالرو.