الا کلنگ


نگاهم به بلوار افتاد و خاطرات آن پیاده رویهای شبانه در جلوی چشمانم روشن گشت وجان گرفت.وبه دنبالش  احساس دلتنگی سخت .دل تنگی برای آن لحظات وآدمهایش ٬آن حسها وگاه آن بازیها.و بعدبیکباره هجوم رنگهای خاکستری وتیره وان حسهای  ...نمی خواستم از درون فریاد زدم نه .نباید خود را به دست ان رنگها می سپردم چشمهایم را بستم و نفس کشیدم بوی باران را و خویش را به دست نوازش سبز بهار سپردم و  به ارامی زمزمه کردم این شعر را :

بوی باران ٬ بوی سبزه ٬ بوی خاک*
                                    شاخه های شسته ٬باران خورده ٬پاک پاک

 
 
و امروزبرایم چه جالب بود به یاد امدن این شعر و بعد دیدن استاد(که شعر را در روزی بارانی برایمان سر کلاس درس خواند) و دوباره شنا کردن در حوض شادابی وسر زندگیش. ودوباره کودک گشتن.رها شدن و کمی لذت بردن از زندگی.
شعر از فریدون مشیری*

می خواهمت


در داخل کارت نوشته بود
                  
                وسیع باش و تنها٬ سر به زیر وسخت

چقدر در درونم نیازش را احساس می کنم .ولی دوباره ترس وجودم را در بر گرفته. از این ذهن بازیگر چه سخت می توانم خود را رها سازم . چقدر وجودم را به سخره می گیرد و به دنبالش رسیدن را برایم دور ودست نایافتنی جلوه گر می سازد. ولی نه! دیگر نه. باید حرکت کنم و خود را رها سازم. بیشتر از این ماندن یعنی فرو رفتن .نابود شدن .اضمحلال.ودر آخر هیچ جز حسرت.

می آیم  .آری به سویت می آیم.



 

بی نقاب ؟


روانکاو در حالیکه مدتی بود می پاییدم گفت:دختر بیا
رفتم ورو به رویش ایستادم

 با لبخندی بر لب گفت :چه خوب !صورتت همه خنده است.
می دانستم که آن روز وحال پریشان وحماقتم در برابر آن جمع و احساس نا تمامی که برایم باقی گذاشت را خوب به یاد دارد .و می خواهد حال وروزم  را بداند . 
به چهره و چشمانش که هنوز نمی فهمیدمشان نگاه کردم و با کمی تمسخرگفتم: خودت خوب می دانی که واکنش وارونه ای بیش نیست.نه!
دوباره نگاهم کرد ٬دقیق تر ٬ لبخندی زد و بعد هر دو به پهنای صورت خندیدیم