سفر٬ ومثل همیشه با عجله وشتاب. واین بار بعد از مدتها وقتی چمدانهایم را بستم همه چیز را جمع کردم تا روزهای برگشتن را انگشت شماری نکنم.این بار می روم و بخشی از وجودم را جا نمی گذارم.(امیدوارم!)
*زندگی ارزشی ندارد ولی هیچ چیز هم ارزش زندگی را ندارد*
ورقم را در آوردم و وبر رویش این جمله را نوشتم . کتاب را سر جایش گذاشتم. تصور می کنم گاهی در نیمه اول آن سیر می کنم وگاهی در نیمه دومش.هرچه بود جذبم کرد.
* آندره مالرو.
عجیب غافلگیر شدم.
به جای باران وشکوفه های سفید دانه های سپید برف که تند تند از آسمان سفید پایین می آیند وبه جای بوی بهار این دوروزه که در وجودم آرامشی را به هدیه آورده بود برف وشیطنت زمستانی.
کاملا مبهوت بودم. دیروز وامروز وفاصله این دو. ودگرگونی این چنین .آدمی هم می تواند چنین باشد!
برف شیطون امروز بارید تا بگویید هنوز فصل من تمام نشده بود که تو آمدی. ومن در ته کیسه زمستان به انتظار مبهوت کردن شما نشسته بودم. دلم یک همبازی می خواهد مثل کودکی!