در داخل کارت نوشته بود
وسیع باش و تنها٬ سر به زیر وسخت
چقدر در درونم نیازش را احساس می کنم .ولی دوباره ترس وجودم را در بر گرفته. از این ذهن بازیگر چه سخت می توانم خود را رها سازم . چقدر وجودم را به سخره می گیرد و به دنبالش رسیدن را برایم دور ودست نایافتنی جلوه گر می سازد. ولی نه! دیگر نه. باید حرکت کنم و خود را رها سازم. بیشتر از این ماندن یعنی فرو رفتن .نابود شدن .اضمحلال.ودر آخر هیچ جز حسرت.
می آیم .آری به سویت می آیم.
روانکاو در حالیکه مدتی بود می پاییدم گفت:دختر بیا
رفتم ورو به رویش ایستادم