تکرار


از اتاقی به اتاق دیگر ٬سر گشته ونا آرام به دور خویش پیچیدن
ورقهای پخش و رها شده  بر روی میز و کتابهای باز ونخوانده 
دلهره ای برای این ناتمامی ها وآنچه نمی دانم چیست
حوصله ای که گریخته و مخفی در پستویی که نمی یابمش
نیرویی که با تلاش جمع کردم وحال از رخنه ای دیگر در حال فرو ریختن است
ودوست داشتنهایی که از یاد برده ام وگرنه برای رهایی دل به آنها می سپردم
ووجودی که در طراوت حیاط سبزمان لبریز رهاییش می کردم
حوصله ای نیست
ومی نویسم این حال را
از سر خودخواهی
شاید که ته کشید این حال واین بی حوصلگی
در این هوای مست کننده بهاری

پرنده فقط یک پرنده بود*


پرنده گفت:((چه بویی٬چه آفتابی!آه بهار آمده است
ومن به جستجوی جفت خویش خواهم رفت))
پرنده از لب ایوان پرید٬ مثل پیامی پرید ورفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمی شناخت
پرنده روی هوا
       و
بر فراز چراغ های خطر 
در ارتفاع بی خبری میپرید
       و
لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد
پرنده ٬ آه٬ فقط یک پرنده بود.

*فروغ فرخزاد.

(آه ٬هوای پریدنی چون پرنده رادارم ولی چراغ های خطر دیگر بار پرنورند و ترس.
..)

آدمهای مه آلود


دوروز است آدمهایی را می بینم یا در چهره شان تصویر کسانی را می بینم که کودکیم پر از حضور رنگ ووارنگ آنهاست.وتازه احساس می کنم که دلم برایشان وآن دور هم بودنهای روزانه وشبانه چه تنگ گشته است. هر چه بزرگتر شدم وهر چه بزرگترها بزرگتر٬ وهر چه به اصطلاح زندگیهاپیشرفته تر و خودخواهی ها وغرورها رشد یافته تر ونمی دونم چه چیز های دیگر٬روز به روز فاصله ها بیشتر گشت وبه دنبالش دور شدنها وندیدنهای چند ساله.

آنقدر از فضای آنها و همبازیهای کودکیم دور افتادم که وقتی می بینمشان انگار با آدمهایی روبرو هستم که به کل هیچ نمی شناسمشان. دلم تنگ گشته هر چند دیگر به دل تنگیها هم اعتماد ندارم . دلم برای آن احساسهای شیرین نزدیکی وخوش بودنها وخنده ها وآدمهایشان تنگ شده ولی کششی برای ایجاد دوباره شان در خودم نمی یابم  گویی محکوم چنین بزرگ شدن وفهمیدن و...هستم وبس.