رها رها رها من!


گفتم برایم هیچ میاور زآنجا ولی نه. بگذار . دلم هیچ چیز به انداره آرامش نمی خواهد ٬آرامش .منظورم چیست. نمی دانم هنگامی که همه وجودم نیاز به آرامش می گردد و چشمانم را می بیندم تصویری از صحن حرم و منی که آرام نشسته بودم و خیره به خانه سیاه رنگش بودم در پشت پلکهایم نقش می بندد. درونم آرام ٬ذهنم آرامتر !به دور از کشمکشهای گذشته ودغدغه های آینده . هستیم در آن لحظه به تمامی حاضر بود .دقایق و گذرشان را نمی فهمیدم فقط نگاه می کردم و آرام بودم  .وه که چه شیرین و لذت بخش! و گویی گمش کردم در همان روز و همان مکان . افسوس از کوتاهیش! و نیاز مداوم به حضور دوباره اش. گفتم هیچ نیاور ولی نه امشب در آنجا دنبال آرامش گم شده ام بگرد اولین بار آنجا به تمامی احساسش کردم فقط آن یکبار .وشاید امشب تو توانستی آن را بیابی وبه من بهترین سوغات را تقدیم کنی.

نبسته ام به کس دل ٬نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من!

این جوریهاست


جوانتر که بودم بعضی از کلاسها را از سر شیطنت وبازی دو در می کردیم ووقتی می فهمیدیم استاد محترم هم نیامده وکلاس به کل تعطیل بوده خوشحال می شدیم(یه جمع دانشجوی مثبت وبا انگیزه!)
امروزم کلاسی رو دودر کردم از سرخستگی و انجام ندادن وظایف محوله.و وقتی فهمیدم استادم نیامده اصلا خوشحال نشدم.(!)
اینم یه جورشه در این بیجوریها.

آخر تا کجا!

خشمگین می شوی٬فریاد می زنی٬بر سادگی ونفهمی خودت لعنت می فرستی وچون مار زخمی بر دور خویش می پیچی٬ آن هنگامیکه می بینی فریب احساس وگفتار دیگری ها را خورده ای. 
ولی گاهی نگاه می کنی و می بینی باز فریب خورده ای این بار نه از دیگری ها(که ای کاش از آنها بود) بلکه از خود خود خودت وآن هنگام تو....