-
الا کلنگ
چهارشنبه 20 اسفندماه سال 1382 23:51
نگاهم به بلوار افتاد و خاطرات آن پیاده رویهای شبانه در جلوی چشمانم روشن گشت وجان گرفت.وبه دنبالش احساس دلتنگی سخت .دل تنگی برای آن لحظات وآدمهایش ٬آن حسها وگاه آن بازیها.و بعدبیکباره هجوم رنگهای خاکستری وتیره وان حسهای ...نمی خواستم از درون فریاد زدم نه .نباید خود را به دست ان رنگها می سپردم چشمهایم را بستم و نفس...
-
می خواهمت
سهشنبه 19 اسفندماه سال 1382 19:21
در داخل کارت نوشته بود وسیع باش و تنها٬ سر به زیر وسخت چقدر در درونم نیازش را احساس می کنم .ولی دوباره ترس وجودم را در بر گرفته. از این ذهن بازیگر چه سخت می توانم خود را رها سازم . چقدر وجودم را به سخره می گیرد و به دنبالش رسیدن را برایم دور ودست نایافتنی جلوه گر می سازد. ولی نه! دیگر نه. باید حرکت کنم و خود را رها...
-
بی نقاب ؟
دوشنبه 18 اسفندماه سال 1382 19:08
روانکاو در حالیکه مدتی بود می پاییدم گفت:دختر بیا رفتم ورو به رویش ایستادم با لبخندی بر لب گفت :چه خوب !صورتت همه خنده است. می دانستم که آن روز وحال پریشان وحماقتم در برابر آن جمع و احساس نا تمامی که برایم باقی گذاشت را خوب به یاد دارد .و می خواهد حال وروزم را بداند . به چهره و چشمانش که هنوز نمی فهمیدمشان نگاه کردم و...
-
جنگ درون
یکشنبه 17 اسفندماه سال 1382 21:50
وگاه قابیل درونم چنان بر وجودم حاکم می گردد که برای مهارش ودرخشش خردجنگی سخت لازم است و انچه در پایان می ماند چیزی نیست جز خستگی از این پیکار و احساس ناتوانی از شکست آن و...
-
هابز می گفت:
پنجشنبه 14 اسفندماه سال 1382 23:16
وقتی لاتاری* به پایان رسید هنوز خیره به صفحه بودم. ومبهوت ونفرت زده . خباثت وپلیدی و وحشیگری و(گرگ بودن!!!)ِآدمی چه آسان از پشت یک سنت وعقیده وآیین برون ریخته می شود .راحت وبدون احساس گناه وبی هیچ پرسشی از خویش دیگری را سنگسار می کنی چون قرعه سیاه مراسم لاتاری به او افتاده و تو سنت قدیمی را به اجرا می گذاری و......
-
آشفته بازار
چهارشنبه 13 اسفندماه سال 1382 00:52
*** دو چهار چرخ با فاصله اندک از هم در حرکت در درون هر دو موجودی به نام انسان با این تفاوت که بر صورت یکی نقش ونگار گذر زمان آن چنان نقش بسته که خواهان گریز از آنی وبر روی دیگری چنان لطافتی از زندگی جاری است که شور دیدن رهایت نمی کند از آن کالسکه تا آن ویلچر چقدر راه است از کودکی که در اغازدست وپنجه نرم کردن با...
-
...
دوشنبه 11 اسفندماه سال 1382 23:41
فردا .او خواب دیده است فردا شفا می گیرد شفا یعنی؟زندگی یا مرگ. حلالیت. همه را بالاخره حلال کرد نمی دانم از خستگی بود ویا واقعا... همه در دورش وگاهی خنده ها از انچه می گفت ولی خنده هایی بس دورغین که درد درونیش از گریه تلخ تر است وآزار دهنده تر. برایش دعا کردم .بی امید به خوب شدن کاملش. برای رهایش واسوده شدن از این...
-
پیوست
چهارشنبه 15 بهمنماه سال 1382 14:05
این قسمت رو به مطلب پایین پیوست می کنم.* هوای گوشه کنار وجودم ابری وگرفتس برای همین نمی خوام به نوعی آینه جلوش بگذارم وازش ابدیتی بسازم.تر جیح می دهم مدتی این جا نباشم وننویسم.تا کیش را نمی دانم شاید یک هفته٬شاید چند هفته وشاید...........فقط نگرشی دیگر به خویشتن لازم است و...... ولی به وب دوستان همواره سرمی زنم .هر...
-
تمام.
جمعه 10 بهمنماه سال 1382 13:05
هنوز قادر به ایستادن بر روی دو پای خویش نیستم چه رسد به راه رفتن. در سر من چیزی نیست بجز چرخش ذرات غلیظ سرخ و نگاهم مثل یک حرف دروغ شرمگین است وفرو افتاده من به....( هیچ چیز نمی اندیشم ....... تمام.
-
اشتباه آمدم!
سهشنبه 9 دیماه سال 1382 23:18
برای شرکت در سمیناری علمی به دانشگاه شهید بهشتی رفتم.وقتی می خواستم وارد سالن شوم آقایی که لباس نگهبانی بر تن داشت گفت:خانم لطفا برای بازرسی کیف از اون قسمت بروید.پیش خودم گفتم بازرسی دیگه چه صیغه ایه!.از پله ها پایین رفتم ودیدم بله دستگاهی گذاشته اند(بدون زیر ورو کردن وبه شیوه بس مدرن)وباید کیف را روی ریل آن بگذاریم...
-
خواب وبیداری
یکشنبه 7 دیماه سال 1382 21:32
چشمهای زیادی دیگر طلوع آفتاب روز جمعه را ندید وهنوز زنان ومردان وکودکان در کنارویرانه ها به دنبال عزیزانشان می گردند .از روز جمعه به این طرف به هر وب لاگی که سر زدم در باره بم نوشته بودند.در هر محفلی اول پیام تسلیتی برای این واقعه داده می شود.در کلاس درسم حرف زخمی شدن همکلاسی ساکن بمم است.در روی تلفن همراه مدام...
-
دفتر مجله وتصورات من
پنجشنبه 4 دیماه سال 1382 21:07
امروز برای اولین بار به دفتر مجله رفتم.با یه عالمه تصور ذهنی که از سردبیر ومدیر تحریریه ومحیط کار در سرم داشتم.در مورد مدیر تحریریه عزیز مان که باید بگویم همه چیزش زمین تا آسمون(البته نه به این شوری ها)با تصورم فرق داشت مثلا: ۱.وضعیت ضاهر:هر چند عکسش را در فتو رمان مجله *دیده بودم ولی خیلی لاغر تر از اون بود.می شه گفت...
-
بازگشت
سهشنبه 2 دیماه سال 1382 09:42
درد تو در درون توست و تو نمی دانی درمان تو نیز در درون توست ونمی بینی.* و این گونه است که تو ای انسان به تمامی مسوول خویشتنی وتو را راه فراری نیست.پس چشمانت را باز کن ورجعتی دوباره به سوی خویش بنما. *حضرت علی(ع)
-
کمی بی پردگی!
جمعه 28 آذرماه سال 1382 23:44
یک دسته از آدمها آدمهای شفافی هستند.درون وبیرونشان یکی است.در روابطشان ماسک بر صورت نمی زنند وآنچه که هستند نشان می دهند.آنهاچیزی برای پنهان کردن ندارند ونیز در کنارش ترسی از برملا شدن.انرژی خود را به جای حفظ پوشش ساختگی در روابط وفعالیتهای دیگر مصرف می کنند وانسانهای شادی هستند. دسته دیگر افرادی که همیشه چیزی برای...
-
بر آنم که باشم؟
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1382 20:31
چند روزه که می خوام مطلبی بنویسم ولی خب نه وقتش را یافتم ونه انرژیش را! الان هم می خواهم تکه ای از شعر بیگل*را که اولین بار با صدای گرم ومحکم شاملو شنیدم بنویسم.(حسم الان اینه )مطلب هم بماند برای بعد. پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم پیش از آنکه پرده فرو افتد پیش از پژمردن آخرین گل برآنم که زندگی کنم بر آنم که عشق...
-
برندگان وبازندگان
شنبه 22 آذرماه سال 1382 22:29
شما جزء افراد برنده هستید یا بازنده؟ افراد برنده کسانی هستند که در زندگی به هدفهایشان می رسند البته با حفظ آرامش ورضایت افراد بازنده خب برعکس برنده ها هستند دیگه! اگر جزء برنده ها هستید که همو ن روال خودتون را ادامه دهید ولی اگر نیستید بیایید بخواهیم که در هر هفته اقلا گاهی مثل افراد برنده عمل کنیم.مثل زمانی که در...
-
اسب وحشی
جمعه 21 آذرماه سال 1382 00:27
نمی دونم تجربه مدیتیشن دارید ویا نه.ولی الام که من درگیرش هستم(البته نه الان چون این هفته مدام ازش فرار کردم به دلایلی که ذکر می شود)می بینم عجب ذهنی داریم ما.درست مثل یه اسب وحشی و رام نشده می ماند.هر جایی که دلش بخواهد می رود.وقتی می ننشینی ومی خواهی تمر کز نموده وتمرینت را انجام دهی چه فکرهایی که از درودیوار هجوم...
-
گذشت ایام....
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1382 21:06
زمانی دستهای کوچکم را در دستانت می گرفتی وچنان محکم وسریع قدم برمی داشتی که من مجبور بودم قدمها یم را تند برداشته وگاهی حتی از نفس بیافتم وآن هنگام که به چهره ات نگاه می کردم شور وشوق را در چشمانت می دیدم. واکنون من باید دستهای چروکیده وضعیفت را در دستانم بگیرم وبرای همراهیت آرام آرام قدم بردارم ونگاهم مدام به زیر...
-
گوش کن
یکشنبه 16 آذرماه سال 1382 19:03
گوش کن باد می آید گوش کن برف می بارد گوش کن رودخانه را دریا را گوش کن درونت را در سکوت درونت کسی.پرنده ای.حلزونی شاید یا که پروانه ای در پیله از تو چیزها می داند. هیچ به او گوش داده ای؟ ساکت باش..... گوش کن. * بودا*
-
ذهن آّن ربایی
جمعه 14 آذرماه سال 1382 16:30
ذهن انسان مانند یک آهنرباست وما به طرف چیزهایی که بهشان فکر می کنیم ویا انتظارش را داریم جذب می شویم.حتی اگر آن چیز مورد بسند ودلخواه ما نباشد.مثلا اگر به خود می گوییم[نباید نام فلان آدمو فراموش کنم] به احتمال زیاد نامش را فراموش خواهید کرد.چون ذهن قادر نیست از چیزی بگریزد ویا در جهت عکس گفته ها عمل نماید.او همواره به...
-
رهایی
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1382 09:53
سالهاست فریاد میزنی رهایم کنید از این زندان لحظه ی آرام باش مشتهایت را باز کن کلید در دستان خود توست تا باز فراموش نکرده ای رها شو آزاد شو به برواز در آی واوج گیر روزی از *نیروانا برسیدم:چرا در اول نوشته هایت می نویسی(این گفته ها خطابی است به نیروانا).گفت:چون می خواهم اولین مخاطب گفته هایم خودم باشم واکنون که می نویسم...
-
عبور
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1382 09:26
*چگونه روح بیابان مرا فرا گرفت چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد وهیچ نیمه ای آن نیمه را تمام نکرد چگونه ایستادم ودویدم زمین به زیر دو بایم ز تکیه گاه تهی شد کدام قله کدام اوج؟ مرا بناه دهید ای چراغهای مشوش وآن بهار وآن وهم سبز رنگ که بر دریچه گذر داشت بادلم میگفت نگاه کن تو هیچگاه بیش نرفتی تو فرو رفتی. و من می خواهم وهم...
-
آغاز
سهشنبه 11 آذرماه سال 1382 22:18
وهم سبز شاید بهانه باشد برای شروع نوشتن وتلاش من.