-
نامت را از یاد برده ام
جمعه 8 خردادماه سال 1383 21:38
شب از نیمه گذشت و باز تو نیامدی .و من باز زندگی کردم امشب را چون شبهای گذشته به یاد اولین دیدارمان. آن شب تو به من زل زده بودی و من به تو نگاه می کردم تو خندیدی و من خنده ات را از لبان کودکانه ات دزیدم و از همه پر فروغ تر گشتم. تو در آن بی نامی ها نامی بر من نهادی و از آن شب من برای تو شدم و پنجره اتاق تو محل دیدار...
-
و...
سهشنبه 5 خردادماه سال 1383 19:39
ودرونی که تاریک است چون تاریکی شب. و شعله شمعی که می سوزد و خاموش می شود بی انکه روشنی بخشد. و انسانی که درمانده و وامانده در گذر زمان به هیچ هم نمی اندیشد. و دلی که سر شار از بهت و ناباوری و شک است. و جهانی که به خود می پیچد از فریاد خدایی که به گوش نمی رسد. و هجوم صدا های سخت در سکوتهای آشفته. و سر گشتگی ویرانی...
-
نقشه هیچ سرزمینی چون آن سر زمین نیست
شنبه 2 خردادماه سال 1383 20:09
قرار نبود حرف به این جاها بکشد ولی او نشسته بود و از خودش می گفت.در یک جا بود که بر خود لرزیدم او آینه ای شده بود وداشت حسها و فکرها و گذشته مرا می خواند و باز گو می کرد .او داشت از من می گفت نه از خودش گویی.و من داشتم درونم را در جلوی چشمانم می دیدم.و صدایش را می شنیدم .و آنچه که از آن می گریختم به تمامی در برابرم در...
-
گفتم آری وباز گذشتم.
پنجشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1383 10:37
شادی را یک موطن است اندر دل و ذهن آدمی که در آنجا هم متولد میشود و هم مدفون.
-
کوزه
یکشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1383 23:12
عاقبت خاک ره است کوزه خاکی پست کوزه گر یادت هست تو خودت می خواندی باید از اینجا رفت باید از جاری رود پر شداز وسعت دریای کبود خالی از خاک سفالینه پست من همان کوزه خاکینه پستم اما خالی از آبی رود پرم از هندسه کوچک باغ پرم از سردی آب پر نمناکی صبح پر آواز کلاغ پر خالی شدن از خاطره نازک آب من پر از خستگی راه درازم پرم از...
-
تو در تو
چهارشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1383 21:47
نیش خندی زد و گفت: چی می گی. بعد از این همه سال خوب می شناسمت .ببین مثل همین کف دستم. و او با صدای آرام و گرفته گفت: و همیشه از همین یک زاویه به کف دستت نگاه کردی و به من نشونش دادی.
-
م.امید
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1383 21:35
آه بس کنم دیگر ٬ خالی هر لحظه را سرشار باید کرد از هستی زنده باید زیست در آفات میرنده با خلوص ناب تر هستی چیست جز این ؟! نیست جز این راه....
-
روز نگار
جمعه 18 اردیبهشتماه سال 1383 22:49
امروز مارمولک را دیدم به همراه خانواده آنهم بعد از مدتها و خندیدم وگاه در استعاره هایش ماندم. امروز خوشحال شدم ٬جیغ کشیدم متعجب شدم ومدام تبریک گفتم به آن دو دوست عزیز دوران خوش دانشگاهم و نیز آدمیزاد عزیز که آخر تعجب وخوشحالی بود. (با رتبه های خوبشان در کنکور) امروز یاد سال گذشته افتادم وخوشحالی که فقط تا یک تماس...
-
بی حس نوشتن
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1383 19:56
سه روز است که می خواهم بنویسم از فیلم مصائب مسیح که تازه دیدمش از داستان شیطان زخمی سوار بر شانه های مرد راهب خلیل جبران از شتر ها و ساربانشان درخیابان پاسدارن از بچه نوازدی که شبیه عروسکم است و هر بار که نگاهش می کنم انگار عروسکم زنده شده از آدمها و عجیب وغریب بودنشان و از همه اینها می خواهم بنویسم ولی نوشتنم نمی آید...
-
سوال
سهشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1383 00:26
گل زیباست ودوست داشتنی ولی با گلی که مدام خارهایش در دست فرو می رود چه باید کرد؟
-
اندر حکایت دل
یکشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1383 11:28
اول هفته که می شه دلم لک می زنه برای رسیدن به اواخر هفته و اینکه بتونم یک روز کامل خونه باشم.ولی انگار از اول امسال این دلخوشی ازم رو برگردونده. این چند وقته به اندازه کل این سالها که رانندگی می کنم پشت فرمون بودم و توی خیابونها. از این طرف به اون طرف .از شمال شهر به وسط و جنوب.یادمه موقع سال تحویل اگه خواب بودیم مادر...
-
مزه زندگی
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1383 00:59
تمام حجم اتاق زیر تابش نور خورشید روشن شد.. چشمها شو باز کرد. .نگاهش به برگهای درخت سپیدار که در پشت پنجره در حال رقص صبحگاهی بودند افتاد. چقدر این درخت را دوست داشت. به هم خوردن برگهاش صدای ریزش باران را در ذهنش تداعی می کرد. لبخندی زد. به زندگی سلامی داد. و بلند شد تا زندگی را دوباره مزه مزه کند .امروز روز دیگری بود.
-
خرت وپرت-ذهن-وسواس
سهشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1383 17:47
به درونش که نگاه می کنی هیچ چیز درست و حسابی پیدا نمی کنی پر از چیزهای کهنه و قدیمیه. حرفها و کارهایی که غبار گرفتن و کهنه شدن . چیزهایی که شکستن و اون با خرده شیشه هاش هنوز سرگرمه مثل یه جور وسواس . جایی برای چیزهای نو و ناب یافت نمی شه تازه اگر هم بیان توی این ازدحام خرت و پرتها محکوم به فنان.سرگرمه به همون چیزهای...
-
پیروزمندانه
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1383 12:17
در حالیکه لبخندی مغرورانه بر لب داشت برگه جریمه را به دست دخترک داد.
-
غریب
پنجشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1383 20:27
من باخویش غریبم .زمانی که زبانم سخن می گوید و آن را می شنوم ،گوشهایم از صدایم احساس غربت می کند و می بینم وجودم را که پنهانی می خندد ،می گرید، می رود و می آید و می ترسد .پس ذاتم به ذاتم در شگفت می شود و روحم ٬روحم را تفسیر می کند اما ناشناخته و در پرده باقی می مانم.پوشیده در ابر و در حجاب سکوت . من برای جسمم غریبم من...
-
رها رها رها من!
سهشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1383 22:58
گفتم برایم هیچ میاور زآنجا ولی نه. بگذار . دلم هیچ چیز به انداره آرامش نمی خواهد ٬آرامش .منظورم چیست. نمی دانم هنگامی که همه وجودم نیاز به آرامش می گردد و چشمانم را می بیندم تصویری از صحن حرم و منی که آرام نشسته بودم و خیره به خانه سیاه رنگش بودم در پشت پلکهایم نقش می بندد. درونم آرام ٬ذهنم آرامتر !به دور از کشمکشهای...
-
این جوریهاست
یکشنبه 30 فروردینماه سال 1383 22:57
جوانتر که بودم بعضی از کلاسها را از سر شیطنت وبازی دو در می کردیم ووقتی می فهمیدیم استاد محترم هم نیامده وکلاس به کل تعطیل بوده خوشحال می شدیم(یه جمع دانشجوی مثبت وبا انگیزه!) امروزم کلاسی رو دودر کردم از سرخستگی و انجام ندادن وظایف محوله.و وقتی فهمیدم استادم نیامده اصلا خوشحال نشدم.(!) اینم یه جورشه در این بیجوریها.
-
آخر تا کجا!
جمعه 28 فروردینماه سال 1383 12:55
خشمگین می شوی٬فریاد می زنی٬بر سادگی ونفهمی خودت لعنت می فرستی وچون مار زخمی بر دور خویش می پیچی٬ آن هنگامیکه می بینی فریب احساس وگفتار دیگری ها را خورده ای. ولی گاهی نگاه می کنی و می بینی باز فریب خورده ای این بار نه از دیگری ها(که ای کاش از آنها بود) بلکه از خود خود خودت وآن هنگام تو....
-
با ربط وبی ربط
چهارشنبه 26 فروردینماه سال 1383 02:36
یه جور خرافاته شاید.زمانهای نبود بلاگ اسکای مصادف با اتفاقات وحسها وزمانهایی می شوند که انگار نباید ثبت شوند. انگار چنین بهتر است که گفته ودیده نشوند و مطالبی که می آیند ومی روند ونمی مانند. زود دلبسته می شوم. حتی دلبسته این برگ سبز و این فضا ونقل مکان به فضایی دیگر وقالبی دیگر راحت برایم بدست نمی آید .دل کندن هم هنری...
-
جاری نگشته شسته شدم!
شنبه 15 فروردینماه سال 1383 23:13
امروز روزش بود .عکسها رو که درون پاکت سفید بود گرفتم .حضورشان بر هستی سنگین امروزم باری اضافی بود. از درون پاکت بیرون آوردمشان. به عکسهای خودم نگاهی کردم درون پاکت گذاشته و به آب جاری در جوی سپردم تا با آب راهی شده وکم کم در وجودش محو گردند. وقتی به پاکت غلتان بر روی آب نگاه می کردم دلم می خواست آب نیز مرا با خود...
-
هم نون وهم خرما
جمعه 14 فروردینماه سال 1383 01:20
داداش کوچکیم امروز تو انتخابی گیر کرده بود که من همیشه توش گیرم. نمیدونست با دوستش بره توی حیاط بازی کنه یا با پدرش به مهمونی که دوست داشت بره. می رفت سر وقت همه ومی گفت آخه چیکار کنم .هر دوش خوبن.هم می خوام برم بازی وهم مهمونی. چقدر مثل خودم. که همه چیز رو با هم می خوام. هم این خوبه وهم اون.وچقدر انتخاب سخت. با خنده...
-
تکرار
سهشنبه 11 فروردینماه سال 1383 22:18
از اتاقی به اتاق دیگر ٬سر گشته ونا آرام به دور خویش پیچیدن ورقهای پخش و رها شده بر روی میز و کتابهای باز ونخوانده دلهره ای برای این ناتمامی ها وآنچه نمی دانم چیست حوصله ای که گریخته و مخفی در پستویی که نمی یابمش نیرویی که با تلاش جمع کردم وحال از رخنه ای دیگر در حال فرو ریختن است ودوست داشتنهایی که از یاد برده ام...
-
پرنده فقط یک پرنده بود*
دوشنبه 10 فروردینماه سال 1383 20:42
پرنده گفت:((چه بویی٬چه آفتابی!آه بهار آمده است ومن به جستجوی جفت خویش خواهم رفت)) پرنده از لب ایوان پرید٬ مثل پیامی پرید ورفت پرنده کوچک بود پرنده فکر نمی کرد پرنده روزنامه نمی خواند پرنده قرض نداشت پرنده آدمها را نمی شناخت پرنده روی هوا و بر فراز چراغ های خطر در ارتفاع بی خبری میپرید و لحظه های آبی را دیوانه وار...
-
آدمهای مه آلود
شنبه 8 فروردینماه سال 1383 21:33
دوروز است آدمهایی را می بینم یا در چهره شان تصویر کسانی را می بینم که کودکیم پر از حضور رنگ ووارنگ آنهاست.وتازه احساس می کنم که دلم برایشان وآن دور هم بودنهای روزانه وشبانه چه تنگ گشته است. هر چه بزرگتر شدم وهر چه بزرگترها بزرگتر٬ وهر چه به اصطلاح زندگیهاپیشرفته تر و خودخواهی ها وغرورها رشد یافته تر ونمی دونم چه چیز...
-
بازگشت
پنجشنبه 6 فروردینماه سال 1383 21:41
دوباره سر جای همیشگی.با این تفاوت که در جلویم تقویم نوی سال ۸۳ است. بهار را دوست دارم ولی دلهره عجیب سال جدید را نه! امروز برگشتیم .دوست نداشتم برگردم. هنوز آنچه می خواستم نشدم. ولی باز فرصت می دهم وصبر می کنم.(باید با خودم مهربان باشم). این سفر مشهد یک تفاوت با سفر های خانوادگی قبلی داشت. مادر بزرگم دیگر همراهمان راه...
-
سفر
چهارشنبه 27 اسفندماه سال 1382 10:42
سفر٬ ومثل همیشه با عجله وشتاب. واین بار بعد از مدتها وقتی چمدانهایم را بستم همه چیز را جمع کردم تا روزهای برگشتن را انگشت شماری نکنم.این بار می روم و بخشی از وجودم را جا نمی گذارم.(امیدوارم!)
-
جمله قصار
سهشنبه 26 اسفندماه سال 1382 17:14
*زندگی ارزشی ندارد ولی هیچ چیز هم ارزش زندگی را ندارد* ورقم را در آوردم و وبر رویش این جمله را نوشتم . کتاب را سر جایش گذاشتم. تصور می کنم گاهی در نیمه اول آن سیر می کنم وگاهی در نیمه دومش.هرچه بود جذبم کرد. * آندره مالرو.
-
دیروز سبز . امروز سفید
دوشنبه 25 اسفندماه سال 1382 11:17
عجیب غافلگیر شدم. به جای باران وشکوفه های سفید دانه های سپید برف که تند تند از آسمان سفید پایین می آیند وبه جای بوی بهار این دوروزه که در وجودم آرامشی را به هدیه آورده بود برف وشیطنت زمستانی. کاملا مبهوت بودم. دیروز وامروز وفاصله این دو. ودگرگونی این چنین .آدمی هم می تواند چنین باشد! برف شیطون امروز بارید تا بگویید...
-
بارون .بزرگراهای خلوت.رانندگی.
شنبه 23 اسفندماه سال 1382 21:58
دوست دارم بارون و بزرگراههای خلوت ورانندگی را.وقتی قطرات بارون تند تند روی شیشه می نشینندومی گذاری آنقدر بنشینند که دیگر قادر به دیدن جلویت نیستی وبعدبرف پاک کن(!) را می زنی ودوباره می بینی آنچه را که نمی دیدی ودوباره قطرات ... بارون وبزرگراههای خلوت ورانندگی رو دوست دارم وقتی که توی اتاقک ماشین تنهای تنهای هستی .تو...
-
گفت
جمعه 22 اسفندماه سال 1382 10:18
گفت:دوباره در خیالم آرزوی وسیله ای را دارم که با آن قادر بودم تکه پاره هاو نیز لحظاتی از گذشته ام را پاک کنم. پاک وبدون هیچ خط ونشان. مثل پاک کردن گردو غبار از روی شیشه گفت:پس اسیر گذشته ای با خیالاتت گفت:نه گفت:چرا هنوز اسیری ٬ اسیر قفس گذشته٬ رها شدن یعنی گذشتن از گذشته . گفت:.... گفت:....