-
مسیر سبز
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1383 22:20
همه ء ما به مرگ مدیونیم. مسیر ... من طولانی نشو.
-
آنچه مهم است!
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1383 00:28
می دانی ،تصویری که تو از من پیش خود داری مهم نیست . تصویری که من از خویش پیش تو متصورم مهم است. و آن تصویر غبار گرفته است. بحث نکن خطایش را می دانم.
-
معصوم
سهشنبه 27 مردادماه سال 1383 00:05
کم می بینمت وکم با تو به صحبت می نشینم هر چند حرفی هم برای گفتن ندارم . تو می آیی باکیفی پر از کتاب داستان و رمانهایی که خوانده ای و لذت برده ای و می آوری آنها را تا من هم بخوانم . با هم به صحبتی کوتاه بنشینیم و در لذتش من نیز با تو سهیم شوم. وقتی با یه بغل کتاب می آیی مرا شادیی فرا می گیرد مثل زمان کودکیم، مثل زمانی...
-
هدیه آمدن
شنبه 24 مردادماه سال 1383 20:57
آخرین درودهایم نثار آنانی باد* که کاستی هایم را می دانند و باز دوستم می دارند. *.تاگور.
-
باز دروغ
جمعه 23 مردادماه سال 1383 18:46
پزشک در حالیکه که نسخه را به دست بیمار می داد گفت: حتما بعد از این همه سال دیگر می دانی که چه شرایطی بیماری را حادتر و ماندگارتر می کند بیمار نسخه را از پزشک گرفت و گفت :می دانم سالهاست پزشکان گفته اند و می دانم! پزشک به رسم احترام برخاست. بیمار به طرف در رفت در را باز کرد .فضای دنیای بیرون_ نورش ،صدایش،رنگش ،حالش...
-
خیام چه خوب می گفتی تو!
سهشنبه 20 مردادماه سال 1383 22:49
با گریه آمدن، با درد رفتن آمدن ، رفتن و زجر زندگی را چشیدن آمدن ، رفتن و گاه در آرزوی نبودن بودن امدن ، رفتن و غریبانه در آغوش خاک خفتن آمدن و رفتن مزخرف است مزخرف
-
کمی این طرف تر
یکشنبه 18 مردادماه سال 1383 13:11
گول ظاهرش را نخور به تلنگری فرو می ریزد درون آشفته و و یران شده اش را ندیده ای!!! درخت پر از برگهای سبز بود اما با بادی شکست و افتاد تنه اش از درون پوسیده بود و تو آن را نمی دیدی اگر به تنه اش دست می کشیدی و لحظه ای در کنارش درنگ می کردی شاید که می فهمیدی!
-
قطعنامه گلستان
سهشنبه 13 مردادماه سال 1383 22:53
آره کله شقیا . همین جور ورداشتی امضا کردی. اصلا بیا ببین این ماده رو،این ماده را خوندی می دونی یعنی چی. من نمی فهمم چی شد امضاش کردی. مولف ول معطله تو این قرارداد. یه قرارداد خوب به نفع موسسه . ببینم چی شد، نه! چی شد امضا کردی .فکر کردی مثل برگه های تو دانشگاه ست که همینجور امضا می زدی. چرا ساکتی . این جور نگاه نکن...
-
زندگی را چگونه می دید
پنجشنبه 8 مردادماه سال 1383 12:06
موهای حنایی رنگش از روسری زده بود بیرون. چادرش را دور کمرش گرده زده بود و درحالیکه دستهاشو پشت کمر قفل کرده بود به آرامی ولی مطمین قدم برمی داشت. چهره اش آرام بود . آرام با لبخندی ملایم بر لب. و او آشفته و مثل همیشه انگار عقب مانده از زمان سوار ماشینش شد .به عقب نگاه کرد .اصلا یادش رفت که ممکن است کسی پشت ماشین باشد....
-
میلادت مبارک از دور...
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1383 10:24
نیستی ومن به جای تو دسته گل تولدت را در آغوش گرفتم .می دانی چقدر کم در آغوشت گرفته ام ودر آغوشت بوده ام.یادم نیست آخرین بار کی بود .یادم نیست.دور بود گویا. غرور بنامش یا حسی دیگر نمی دانم. هر چه بود فقط نگاهت می کردم و یا چون دزدی بوسه ای را سریع ازگونه هایت می دزدیم و می گفتم تولدت مبارک و می رفتم . سردم شد. باید...
-
یک بار چون هیچ است...*
سهشنبه 6 مردادماه سال 1383 10:15
هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می کنیم.مانند هنر پیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود .... *میلان کوندرا.
-
درونی مملو از کوچه های بست٬چاه وچاله ودرهای تیره بسته*
یکشنبه 4 مردادماه سال 1383 11:31
ما فقط در جستجوی انسان در سایر کرات هستیم و بس. ما به جهانهای دیگر نیازی نداریم .ما آینه لازم داریم .ما نمی دانیم با جهانهای دیگر چه باید بکنیم .جهان ما از سر خود ما هم زیادی است. ما در پی تصویر آرمانی شده خود هستیم.بعضی ازاین کرات بعضی از این تمدنها بایستی از تمدن ما تکامل یافته تر باشند.در بعضی دیگر امیدواریم رو...
-
زمین گیر
چهارشنبه 31 تیرماه سال 1383 16:43
متر را کجا گذاشتم. می خوام مترش کنم. انگار وسعتش کم شده . حتما که شده و گرنه چه دلیل داره که چون قبل نیست. مثل قبل نیست دیگه .زود تنگ می شه . و برای همین می خوام اندازه بگیرم وسعت این دل را. ولی من که اندازه اولیه اش را ندارم! شاید وسعتش تغییر نکرده فقط گوشه و کنارهایش پر شده از دلبستگیهای زمینی که هر چه زمان می گذره...
-
بلد نبودیم و نیاموختیم هم
شنبه 27 تیرماه سال 1383 14:17
آمدیم عشقی را بیاموزیم که در بندمان نکشد ودوست داشتنی را که لبریز هستیمان گرداند اما چون چشم گشودیم تنها معتاد حضور یکدیگر بودیم و در فراموشی نام خویش غلتان *آن چنان که آمدیم چند اسم ساده از دنیا بیاموزیم بادی آمد و اسم خویش نیز از یاد بردیم.
-
باشد که با جاری شدن دیگر نیایی.
پنجشنبه 25 تیرماه سال 1383 19:51
چرا دست از سرم برنمی داری و خواب شب هنگامم را آشفته می سازی.چرا می آیی ومی روی .من که فقط نامت را شنیدم و اندکی از تو میدانم. در بیداری هیچ ندیدمت و هیچ خودم نشناختمت. نخواستم ببینمت و نخواستم شاید که بشناسمت همان حضور دورت مرا بیش از بیش از خود تهی می کرد احساسم راجریحه دار می ساخت و در توده ای از وهم اسیر و من در...
-
خانه لرزان
دوشنبه 22 تیرماه سال 1383 20:57
رویایش آشیانی بود گرم و راحت مامنی اطمینان بخش تا پس از پرواز در آبی آسمانها درونش فرود آید بالهای خسته اش را بگستراند و جان تازه ای یابد برای بودنی دوباره پرنده از برای رویایش بهترین شاخه ها را برگزید لانه ای ساخت زیبا و محکم و لی هیچ نگاه نکرد آشیانش را بر روی کدامین درخت می سازد درخت او سست ترین ریشه ها را در خاک...
-
عطش
شنبه 20 تیرماه سال 1383 17:14
در لب طاقچه کنار پنجره ای که رو به مرغزاری سبز با گلهای فراوان و رنگارنگ باز می شود گلدانی است خالی از هر گیاه خالی از هر خاک گلدانی خالی اما پر ز حسرت
-
جای خالی بزرگ
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1383 13:14
همه چیز هست جز باور و چون نیست آن گونه که شایسته است گویی باز هیچ چیز نیست
-
در گذرگاه پر هراس باد
سهشنبه 16 تیرماه سال 1383 13:51
ناگاه در بزرگ پشت سرم بسته شد من ماندم و دریایی بزرگ که آب هایش نیمی شور بود و نیمی شیرین قایقی دارم و باد بانی گشوده(!!!) در گذر گاه بادهایی گه گاهی قهقهه است گاهی هق هق عمران صلاحی شاعرش را هیچ نمی شناسم .از کجا شعرش را می خوانم.او می نویسد .هر از چند گاهی در ختم کلامش. و من خوشم می آید.و من می فهمم هست . هنوز هست ....
-
...که اینطور
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1383 20:00
با دو نوشته زایر پیوند خاصی دارم.یعنی وقتی خواندمشان در دل آهی کشیدم وگفتم منم می خواستم چنین چیزی بگویم ولی کلامم به این زیبایی یاریم نمی کرد. و وقتی به خودش در دامنه کوه این را گفتم خندید و گفت :"که اینطور" و حالا یکی از آنها را می نویسم. دومی را نیز شاید روزی دیگر .این نوشته از او و حاضر در وب اوست و من در وهم سبز...
-
بله!
شنبه 6 تیرماه سال 1383 18:18
برای خوب بودن* ٬ باید جنگید . * خوب بودن=....
-
ا ع ت م ا د
سهشنبه 2 تیرماه سال 1383 19:49
من که از کودکی به واژه ی اعتماد پشت کرده بودم ناگهان به کلام عاشقانه ات و درخشش ستاره وار چشمانت اعتماد کردم و یکباره دیدم تو چگونه واژه را در دستهای سردت تکه تکه کردی و من اکنون حتی واژه ای برای پشت کردن هم ندارم افسوس * وقتی برای او نوشتم نمی دانستم آخرین نفر نخواهد بود.
-
هستن و توهم تغییر
یکشنبه 31 خردادماه سال 1383 17:45
آپدیت می کنم ٬ پس هستم هنوز ********************************************************** تا آخرین سلول عطش نیاز به تغییر را در درون احساس نکند قدمی به سوی پله بعدی برداشته نمی شود .بالا رفتن و تغییر موضع دادن از دور زیبا ودلچسب و در عمل بسیار ترسناک و وحشت انگیز است. دارویی تلخ که به راحتی نوشیده نمی شود و این بار آدمی...
-
فقط چند دقیقه
چهارشنبه 27 خردادماه سال 1383 12:17
وقتی نگاه کرد هیچی ندید جز تصویر صورت خودش. بلند شد حالا تصویر تمام قد.جلوش به جای دیوار آینه بود .نه تنها جلوش بلکه هم طرفش. محبوس در یک اتاق آینه ای. جلو رفت به صورتش دست کشید بعد به تصویرش در آینه. و خندید .شروع کرد به شکلک در آوردن .بالا و پایین پریدن و دیدن خود تصویری اش در همه آینه ها. ساکت شد .ایستاد .سکوت. و...
-
کمی از هوای گرم این چند روز
دوشنبه 25 خردادماه سال 1383 20:02
خانه ساکت است.دیگر کودکی نیست تا چرب زبانی کند و سکوت مداوم را بشکند هفت روزست که جایش خالی است. نمی دانستم دلم برایش تنگ خواهد شد و چنین در انتظار بازگشتش به خانه مسکوت هستم. روزی که به دنیا آمد.خوشحال نبودم.انتظار حضورش را هیچ کس نداشت.گریه های شبانه اش آزارم می داد و مانع از درس خواندم می گشت. پانزده سال از من...
-
امنیت.دیگری. خود.
چهارشنبه 20 خردادماه سال 1383 13:49
همیشه پرده ای باقی می ماند گاه تارهای اطرافت را ضخیم تر می کنی وگاه در برابر دیگریی نازک تر ولی رهایی در بین نیست لخت وعریان در برابرش قرار نمی گیری که گر از آن پیله به تمامی گذشتی امنیتی نیست اطمینانی موج نمی زند و ترس است ترس از درک نشدن ترس از به هیچ انگاشته شدن ترس از قضاوتهای تب دار ترس از تمسخرهای نیش دار ترس از...
-
... دیده ای چون مجنون
دوشنبه 18 خردادماه سال 1383 20:32
مجنونی که وقتی می شنود از همه جامها لیلی فقط جام او را پر نکرده و بر زمین زده و بشکسته است ، گوید: اگر با دیگرانش بود میلی چرا جام مرا بشکست لیلی
-
*جمله ای از نمایشنامه شاه لیر.
شنبه 16 خردادماه سال 1383 21:57
*تلاش برای رسیدن به آنچه بهترش می پنداریم ٬ ای بسا به زیان آنچه خوب است می انجامد.
-
شکستن!
چهارشنبه 13 خردادماه سال 1383 19:54
از زمانی که چشم باز کرد تنها در اون چهار دیواری بود .دنیایش همون دیوار تیره اتاق بود وبس . به هیچ نمی اندیشد حتی به صداهایی که گاه از بیرون می آمدند .در خودش بود و نبود . روزی در گشوده شد . اتاق تاریک غرق نور .چشمهایش را بست و ترسید.بلندش کرد گلویش را گرفت و از اتاق خارج شدند.چشمهایش را گشود تحمل نور را نداشت تحمل این...
-
مدرسه
دوشنبه 11 خردادماه سال 1383 20:29
از در که وارد می شوی یک آب نمای زیباست وروبه روی آن در یک فضای بزرگ قفسهایی که داخلشون مرغ وخروس و پرنده نگهداری می شه. بعد جلوتر در گوشه حیاط یک گلخانه بزرگ و بعد تاپ وسرسره و زمین فوتبال و میزهای پینگ پونگ. این جا حیاط یک مدرسه است. دبستان. حیاط پر از پدر ها و مادرها پدربزرگ ها و مادر بزرگ٬ خواهر ها وبرادر هایی است...