خانه ساکت است.دیگر کودکی نیست تا چرب زبانی کند و سکوت مداوم را بشکند هفت روزست که جایش خالی است. نمی دانستم دلم برایش تنگ خواهد شد و چنین در انتظار بازگشتش به خانه مسکوت هستم. روزی که به دنیا آمد.خوشحال نبودم.انتظار حضورش را هیچ کس نداشت.گریه های شبانه اش آزارم می داد و مانع از درس خواندم می گشت. پانزده سال از من کوچکتر بود و من بچه دوست نداشتم.هنوز هم ندارم. ولی او را دوست دارم .نه برای سکوت خانه که من به سکوت معتادم. برای وجودش .برای حرفهایش. لبخندش. شلوغ کردنها و از پله بالا و پایین رفتنهایش .گریه هایش و بازیهایش.می دانم دوست داشتنهایم (مان)از سر خودخواهی است .و من خودخواهم این را خوب می دانم. و حالا که نیست جای خالیش را و وجودش را چنین حس میکنم. آری وقتی نیست. مثل درخت بید وسط حیاط که دیگر نیست و من فهمیدم چقدر کم نگاهش کردم و حالا که نیست حیاط دیگر آن حیاطی که من از راه رفتن در آن لذت می بردم نیست.خودخواهم . نیست و من دیگر لذت نمی برم. و اینها تنها موارد کوچکی است .کوچک. از دل تنگی به کجا رسیدم !
همیشه پرده ای باقی می ماند
گاه تارهای اطرافت را ضخیم تر می کنی
وگاه در برابر دیگریی نازک تر
ولی رهایی در بین نیست
لخت وعریان در برابرش قرار نمی گیری
که گر از آن پیله به تمامی گذشتی
امنیتی نیست
اطمینانی موج نمی زند
و ترس است
ترس از درک نشدن
ترس از به هیچ انگاشته شدن
ترس از قضاوتهای تب دار
ترس از تمسخرهای نیش دار
ترس از پلید دیده شدن
ترس از به بازی گرفته شدن
ترس از رها شدن
ترس از تنها ماندن
ترس از ...(تو بگو دیگر....)
و باخود نیز در پرده می مانی چون از خود نیز می ترسی. ترسهای بیرونی را درونی کرده ای و به خویش گاهی با همان چشمها نگاه می کنی، قضاوت می کنی و در آخر رفتار.
این جا جای امنیت نیست
این جا سخت می توان بی پرده بود و ترسی نداشت و پشیمانی را بر سینه ها یدک نکشید
این جا هر چقدر هم نزدیک شوی باز فاصله ای هست
گویا دیگر اقتضایش چنین است.
مجنونی که وقتی می شنود از همه جامها لیلی فقط جام او را پر نکرده و بر زمین زده و بشکسته است ، گوید:
اگر با دیگرانش بود میلی چرا جام مرا بشکست لیلی