نامت را از یاد برده ام


شب از نیمه گذشت و باز تو نیامدی .و من باز زندگی کردم امشب را چون شبهای گذشته به یاد اولین دیدارمان.  آن شب تو به من زل زده بودی و من به تو نگاه می کردم تو خندیدی و من خنده ات را از لبان کودکانه ات دزیدم و از همه پر فروغ تر گشتم. تو در آن بی نامی ها نامی بر من نهادی و از آن شب من برای تو شدم و پنجره اتاق تو محل دیدار شبانگاهانمان. تو می آمدی من می آمدم .تو مرا می یافتی  دست تکان می دادی صدایم می کردی و من ترا می دیدم و به رویت لبخند می زدم گاه پر بودی از شوق جوانی از زندگی و شور دانستن .می آمدی و شعرهایت را برایم می خواندی نامم را سر آغاز ترانه هایت کرده بودی و از درونت قصه ها می گفتی و گاه افسرده و غمگین و گرفته و مایوس از روزگار به من نگاه می کردی آرام می شدی و می رفتی و من تک تک کلماتت را می شنیدم و درونم همه فریاد از أن بود که ای کاش می توانستم صدایم را که چقدر دوستتت دارم به گوشت برسانم. اینکه می خواهم غمهایت را بگیرم و نور زندگیم را ارزانیت کنم و از رازهای نهفتهءهستی برایت داستانها گویم.. و تو هیچ گاه صدایم را نشنیدی و درونم را ندیدی. آه فاصله فاصله فاصله.  از آن شبی که تو آلوده خواب شدی و در ازدحام خویش و دیگری ها گم گشتی مرا نیز به دست روز دادی و فراموشم کردی و من برایت چون دیگر ستاره های شب تار گردیدم.تو دیگر نیامدی و دنبالم نگشتی ولی من هرشب باز به پنجره اتاقت زل می زنم تا شاید بیایی .من ستاره تو بودم .تو بر من نام نهادی و من در انتظارم تا باز خود را بیابی تا باز من را در میان آنهمه ستاره بیابی و نامم را فریآد زنی. و من باز به تو گوش بسپارم.

 

و...

 

ودرونی که تاریک است چون تاریکی شب.

و شعله شمعی که می سوزد و خاموش می شود بی انکه روشنی بخشد.

و انسانی که درمانده و وامانده در گذر زمان به هیچ هم نمی اندیشد.

و دلی که سر شار از بهت و ناباوری و شک است.

و جهانی که به خود می پیچد از فریاد خدایی که به گوش نمی رسد.

و هجوم صدا های سخت در سکوتهای آشفته.

و سر گشتگی ویرانی جدایی  تنهایی تنهایی تنهایی.

و ...  ...  ...  ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... 

 

نقشه هیچ سرزمینی چون آن سر زمین نیست


قرار نبود حرف به این جاها بکشد ولی او نشسته بود و از خودش می گفت.در یک جا بود که بر خود لرزیدم او آینه ای شده بود وداشت حسها و فکرها و گذشته مرا می خواند و باز گو می کرد .او داشت از من می گفت نه از خودش گویی.و من داشتم درونم را در جلوی چشمانم می دیدم.و صدایش را می شنیدم .و آنچه که از آن می گریختم به تمامی در برابرم در هیئتی دیگر متجلی گشته بود و من می خواستم بگریزم از اتاق آن چنان که می گریزم از درون گاه و او ، دیگری داشت باز گو می کرد و مرا ٬درونم را می خواند.


و باز باران.
در زیر باران نه شاعر می شوم ونه عاشق 
ولی  هیچ چیز جز هوای بارانی نمی توانست دوباره آرامم کند.
هیچ گاه  باران  و بهار را چون امسال دوست نداشتم
هیچ گاه چنان محتاج حضورش نبودم که هستم
امروز در زیر باران در میان شمشادها قدم زدم
 تنهای تنها
بدون دوست و بدون یار
و دستمانم در دستان خودم
و با خویشتن  گویی در آشتی
و آرام آرام
چقدر خوشحالم که از کودکی با چتر غریبه ام.