کم می بینمت وکم با تو به صحبت می نشینم هر چند حرفی هم برای گفتن ندارم . تو می آیی باکیفی پر از کتاب داستان و رمانهایی که خوانده ای و لذت برده ای و می آوری آنها را تا من هم بخوانم . با هم به صحبتی کوتاه بنشینیم و در لذتش من نیز با تو سهیم شوم. وقتی با یه بغل کتاب می آیی مرا شادیی فرا می گیرد مثل زمان کودکیم، مثل زمانی که او از شیراز می آمد شب هنگام، و من با صدای صحبتهای او بیدار میشدم و می دانستم که با یه جعبه شکلات رنگ و وارنگ آمده است با چشمان خواب آلودم مشتاقانه به سویش می رفتم و در آغوش مهربانش قرار می گرفتم تاهمان شب شکلاتهایی را که فقط او می آورد بگیرم و با خوابی شیرین به خواب روم.
ای کودکی کاش بوی معصومت چو گل بود
از دره های زندگی سوی تو پل بود
سلام امیدوارم خوب باشی
اگه موافق به تبادل لینک یا لوگو هستید به من خبر بدید
به امید دیدار الماس بابای
ممنونم از همه محبت های شما. امیدوارم دیدارهای شما هم تازه گردد.
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار ...
...
اگه میدونستم بزرگ شدن یعنی این دلم می خواست تا همیشه بچه بمونم ...
یه بچه با یه دنیا ندونسته ....
نگفتی کی بوده که اینقدر مهربون و دوست داشتنی بوده...
بیا و کامی را شیرین کن ...
می افتی تو زحمت .من راضی نیستم...فندقی باشه اما خب بهتره!
سلام...مهمون داریم!
سلام!
"وقتی که بچه بودم پرواز یک بادبادک
میبردت از بامهای سحرخیزی پلک
تا نارنجزاران خورشید
وقتی که بچه بودم
خوبی زنی بود که بوی سیگار میداد
و اشکهای درشتش از پشت عینک
با قرآن میآمیخت
آه آن روزهای رنگین
آه آن روزهای کوتاه
وقتی که بچه بودم
آب و زمین و هوا بیشتر بود
و جیرجیرک شبها که خاموشی ماه
آواز میخواند
وقتی که بچه بودم در هر
هزاران و یک شب یک قصه بس بود تا
خواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد
آه آن روزهای رنگین
آه آن روزهای کوتاه
آه آن روزهای رنگین
آه آن فاصلههای کوتاه
آن روزها آدم بزرگها و
زاغهای فراغ
این سان فراوان نبودند
وقتی که بچه بودم
مردم نبودند
آن روزها وقتی که من
بچه بودم
غم بود اما
کم بود."
"وقتی که بچه بودم - اسماعیل خویی - حذف و تغییر در کلمات: فرهاد"