موهای حنایی رنگش از روسری زده بود بیرون. چادرش را دور کمرش گرده زده بود و درحالیکه دستهاشو پشت کمر قفل کرده بود به آرامی ولی مطمین قدم برمی داشت. چهره اش آرام بود . آرام با لبخندی ملایم بر لب.
و او آشفته و مثل همیشه انگار عقب مانده از زمان سوار ماشینش شد .به عقب نگاه کرد .اصلا یادش رفت که ممکن است کسی پشت ماشین باشد. با سرعت از پارک بیرون آمد . یه چیزی باعث شد ٬ که یهو ترمز کرد. دلش ریخت سرش را سریع برگرداند پیرزن ایستاده بود،چسبیده به ماشین. هیچ نگفت.در صورتش لبخند بزرگتری نقش بسته بود و در چشمانش چیزی بود که او حس کرد عرق سردی سراسر پیشانیش را در بر گرفته.
پیرزن سرش را انداخت و رفت و او در دل گفت ای کاش مثل بقیه فحش می داد و دعوا می کرد. چرا لبخند زد و آن چشمانش !!! ای کاش ...
بعضی از لحظه ها ... اینقدر عظیمند که آدمها فقط میتونن در برابرشون مبهوت بمونند ... حداقل برای من اون گذشت مبهوت کننده بود ...
کاش می دیدیم آدم هایی رو که در تمام عمرمون تو دنده عقب زدیم بهشون ...
و حتی برنگشتیم که لبخندشون رو ببینیم ...
لبخند به وسعت ...
و کو دستی تا مرا بسوی آن مهربان یار رهنمون کند؟!!!
خیلی نگاه لطیفی بود مثل نظرات یه جوری شدم دوباره خوندمش....
دیر اومدم اینجا....نتونستم پیداش کنم:(
نمی دونم چرا اینجا نوشتم...
yani hame bayad dado farya konan ?
mersi ,, shoma ham ,,,
و به همین راحتی، ما آدمها از کنار هم میگذریم ...
خوبی الهام ؟ چه خبر ....
سلام . چند وقت بود اینجا نیمده بودم . قطعا اونهایی که با این راه پر آشوب زندگی آشنا ترند و به پایان نزدیکتر ، آرامترند . و آدمهایی مثل ما چه احمقانه برای رسیدن به پایان راه عجله می کنند!
نمی نویسی ؟!
خوش به حالت چه قده قشنگ می نویسی