چرا دست از سرم برنمی داری و خواب شب هنگامم را آشفته می سازی.چرا می آیی ومی روی .من که فقط نامت را شنیدم و اندکی از تو میدانم. در بیداری هیچ ندیدمت و هیچ خودم نشناختمت.
نخواستم ببینمت و نخواستم شاید که بشناسمت همان حضور دورت مرا بیش از بیش از خود تهی می کرد احساسم راجریحه دار می ساخت و در توده ای از وهم اسیر و من در آخر به همه دوست داشتنها شک می کردم.
به خوابم می آیی و رخ بر من نمایان می سازی و می روی و من هنگامی که برمی خیزم رمقی برای آغاز دیگر ندارم. از تو در بیداری گریختم و این چنین در خواب اسیر ناخودآگاهم گشتم. آه که هر چه گویند از این ناخود آگاهی بر آید و از هر چه توان فرار باشد از آن گریختن نتوان. چه خواستها و نیازها را عیان نسازد و چه پرده ها را برخویشتن کنار نزند. وای که اگر به آن مجالی داده می شد برای یک روز چقدر از خویشتن در شگفت می ماندم و چه هراسان می گشتم از خواستهای پنهانش.
برای یک عمر شگفتی چه باید کرد؟
تمام حجم قفس را شناختیم، بس است
بیا به تجربه در آسمان پری بزنیم
سلام . خوب بود اما کمی برای من گنگ. مخصوصا چند جمله آخر.
shayad in bar lahzee derang konad ,,,,,
...
چو این تبدیل ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد٬ که چون غرق است در بی چون
...
می بینی؟....
تمام آن چه بود از نام تو بر من.....؟
حضورت نزدیک بود ولیک دور......اما نخواستم که از تو بگریزم.....آمدم نزدیک و نزدیک تا ببینمت همچون انسانی با کالبدی زنده و نه تنها توده ای از وهم .....آمدم که دور نمانم و در خیال اسیر.....آمدم که تو نیز مرا ببینی ....دستهایم را بگیری تا حضور زنده ام را لمس کنی.....
اگرچه می دانستم که این چه اگاهی دردناکی خواهد بود از برای من وتو.....
و اما تو از من گریختی.....
بارها...بارها.....بارها....
الهام...
و اما امروز......با امروز ها و فرداها چه خواهی کرد؟.......آیا باز خواهی گریخت؟......
با توده ای حجیم از وهم های بی کران چه خواهی کرد ؟....و نه وهم های سبز....سبز....سبز....
با همان ها که سر از خواب ها در خواهند آورد؟....
با تمام شب های اشفته ی فردا؟...