با دو نوشته زایر پیوند خاصی دارم.یعنی وقتی خواندمشان در دل آهی کشیدم وگفتم منم می خواستم چنین چیزی بگویم ولی کلامم به این زیبایی یاریم نمی کرد. و وقتی به خودش در دامنه کوه این را گفتم خندید و گفت :"که اینطور"
و حالا یکی از آنها را می نویسم. دومی را نیز شاید روزی دیگر .این نوشته از او و حاضر در وب اوست و من در وهم سبز دوباره می نویسمش و این بار از حس من و از واژه های او. (هر چه خواستم چیز دیگری این روزها برای وب بنویسم نشد و این بهترین است)
اینجا جای من نیست . اینجا وجودم بر دستانم سنگینی می کند . تنم از هوش رفته . نفسهایم گرفته اند .. چشمانم باز نمی شوند و بر هم آرام نمی گیرند . فکر که می کنم می بینم آن بالا دست به دامن ماه نیز جای من نیست . این پایین پیش پای خدا هم جای من نیست . در دست های یک دوست ٬ آن طرف تر بر شانه های عبور ٬ همین کنار در سایه نور ٬ آن گوشه ها در ناله های رنج ٬ این حوالی در همهمه لبخند ٬ جای من نیست . جایی برای من هست ٬اما جای من نیست . حوصله جاری شدن در لطافت آب ها در من نیست . شوق وزیدن همراه گیسوی بادها نیز در من نیست . این جا آن جا بسیار جا هست ٬اما جای من نیست . شاید در عصری تابستانی کنار استکانی چای تکیه داده بر یاس های دیوار فرو رفته در خواب جای منست ٬ شاید من خوابم ٬ شاید من خواب هستم که هیچ کجا جای من نیست .خانه ای برای ماندن نیست . دورهایی برای رفتن نیست . مه ای برای گم شدن نیست . کلامی برای داد کشیــدن نیست .گوشه ای برای خاموشی ام نیست .
... که اینطور
(چون نمی خواهیم وارد محدوده خطر شویم. دوری انگار برایمان بهتر از نزدیکی است. در چشمها افسونی نهفته است. وما به دنبال رفع نیاز خویشتنیم نه دیگری ها. ما........)
اگه این الهام تو باشی باید بگم که خیلی زیبا نوشته بودی برام...هر چند بعضی اوقات این خطرا خیلی شیرینه عزیزم خیلی.....نوشتتو میخونم دوباره میام دوست داشتم امشب اول بشم ..آپدیتمو تا فردا میکنم حتما بیا بخونش روزی داشتم من امروز....
فکر کنم خودم! باشم. تبریک اول شدی. حتما.
خوشا وقتی کنابی می خوانم و می بینم سخن از کسی است درست مثل من ...
آی از خانهی زخم و گریه
غربت بغضگشا را عشق است
...
(این شعر رو براتون قبلا هم توی یکی از یادداشتهای وبلاگتون نوشته بودم. شعر از اخوان ثالث هست: )
نه نغمهی نی خواهم و نه طرف چمن
نه یار جوان، نه بادهی صاف کهن
خواهم که به خلوتکدهای از همه دور
«من باشم و من باشم و من باشم و من»
نمیدونی چقدر لذت بردم،قلمش پاینده و جاودان،وممنون از تو که نوشتیی.راستی نمیدونی چقدر برنامهء این هفته برام خوب بود، اگه بدونی که چقدر بهم ریخته بودم،از خودم تعجب می کنم که چه قدر راحت همهءپریشانی هام رو می تونم یک دفعه فراموش کنم...که این طور!
چه خوب. خوشحال شدم. تو از خودت تعجب کردی ولی یوسف همینه .یا بهتر بگم تو تصور من همین شخصه که تو ی پریشانیش نمی مونه. بازم می بینیم همدیگر رو ٬حتما. جناب مشاور.
سلام . بلاخره بعد از کلی کلانجار رفتن تونستم صفحه شما رو دوباره زیارت کنم . قطعه زیبایی بود . حس منم هست .پس جای ما کجاست ؟؟
نمی دونم .ولی جوابشو هر کی باید خودش بده.
که اینطور
هی!!!
...
برای باور بودن جایی باید باشه باید.........
ما بیرون مکان ایستاده ایم
با دشنه حسرت در گرده هایمان
هیچ کس بر هیچ کس خیره نیست
که بی مکانی به هزاران فرسخ فاصله در کار است
حاملو
الهام جان ...وبلاگت فضاش غمگینه..چرا آپدیت نمیکنی؟
ترجیح میدم همهی چیزایی که نوشتی، خواب باشه چون ...