خانه ساکت است.دیگر کودکی نیست تا چرب زبانی کند و سکوت مداوم را بشکند هفت روزست که جایش خالی است. نمی دانستم دلم برایش تنگ خواهد شد و چنین در انتظار بازگشتش به خانه مسکوت هستم. روزی که به دنیا آمد.خوشحال نبودم.انتظار حضورش را هیچ کس نداشت.گریه های شبانه اش آزارم می داد و مانع از درس خواندم می گشت. پانزده سال از من کوچکتر بود و من بچه دوست نداشتم.هنوز هم ندارم. ولی او را دوست دارم .نه برای سکوت خانه که من به سکوت معتادم. برای وجودش .برای حرفهایش. لبخندش. شلوغ کردنها و از پله بالا و پایین رفتنهایش .گریه هایش و بازیهایش.می دانم دوست داشتنهایم (مان)از سر خودخواهی است .و من خودخواهم این را خوب می دانم. و حالا که نیست جای خالیش را و وجودش را چنین حس میکنم. آری وقتی نیست. مثل درخت بید وسط حیاط که دیگر نیست و من فهمیدم چقدر کم نگاهش کردم و حالا که نیست حیاط دیگر آن حیاطی که من از راه رفتن در آن لذت می بردم نیست.خودخواهم . نیست و من دیگر لذت نمی برم. و اینها تنها موارد کوچکی است .کوچک. از دل تنگی به کجا رسیدم !
تازه به همان جایی رسیدهای که من مدتهاست که در آنجا مسکن گزیده ام ...
و کودکان
تجلی صریح گوشه های پنهان وجود ماهستند
که در بستر اراده انسان
تحققی جسمانی یافته اند.
در بستر اراده انسان!!!
چرا نیست ؟؟ کجا رفت ؟؟
بر می گرده. رفتن مهم نیست انچه که در این رفتن رخ می دهد مهم است وقابل توجه. نوشتم که.
سلام الهام!
سلام ناشناس عزیز!
هر وقت چیزی و کسی را از دست میدیم تازه بیادش میافتیم که ای داد بیداد .... رفت و دیگه نیست ...
سلام. می بینی سلام کردن به کسی که سلامو می فهمه چقدر سخته.
خود خواهی ما از بی توجهی دیگران سر چشمه می گیره و ما نیز خود با بی اعتنایی به اطراف این شعله بیدار را دامن می زنیم.
پاینده باشی.
این دوستداشتنها واقعا خودخواهیه؟