همیشه پرده ای باقی می ماند
گاه تارهای اطرافت را ضخیم تر می کنی
وگاه در برابر دیگریی نازک تر
ولی رهایی در بین نیست
لخت وعریان در برابرش قرار نمی گیری
که گر از آن پیله به تمامی گذشتی
امنیتی نیست
اطمینانی موج نمی زند
و ترس است
ترس از درک نشدن
ترس از به هیچ انگاشته شدن
ترس از قضاوتهای تب دار
ترس از تمسخرهای نیش دار
ترس از پلید دیده شدن
ترس از به بازی گرفته شدن
ترس از رها شدن
ترس از تنها ماندن
ترس از ...(تو بگو دیگر....)
و باخود نیز در پرده می مانی چون از خود نیز می ترسی. ترسهای بیرونی را درونی کرده ای و به خویش گاهی با همان چشمها نگاه می کنی، قضاوت می کنی و در آخر رفتار.
این جا جای امنیت نیست
این جا سخت می توان بی پرده بود و ترسی نداشت و پشیمانی را بر سینه ها یدک نکشید
این جا هر چقدر هم نزدیک شوی باز فاصله ای هست
گویا دیگر اقتضایش چنین است.
خیلی زیبا بود!
نه ادبیه نه روانشناسیه..یه جوریه..باید فکر کنم روش...
این مطلبت با همهی یادداشتهات فرق میکرد. چون میدونم بی جهت مطلبی رو نمینویسی باید سرش فکر کنم (الان مخم کار نمیکنه) ...
سلام . مطلبتان زیبا بود . همان طور که گفتید برای دیگران نباید تمام پرده ها را کنار گذاشت . شاید گاهی اوقات برای بیشتر امنیت داشتن و در امان ماندن باید بر هزار لای پرده ها افزود . فقط یک جاذبه قویتر وجود دارد که قادر است از حجابها بکاهد و در نهایت خود تمام هایلها را از بی ببرد و آن تنها عشق است . و نهایت آن در عشق میان مخلوق و پرده پوش مطلق است.
میبینی این درد مشترک همه ماست پس عزیزم جونم تو تنها نیستی!
متنت خوش آمد مرا ( :|
سلام. تر س پرنده از خیس نشدن رویایش برای زیستن در کنار شاخه ای سبز نبود ترسش از صید شدن به دست بی مروتی بود که در کمان شبش تیر مرگ نهاده بود.زیبا و صادقانه بود حرف دلت.یا علی
دیوارهای صاف،
دیوارهای شیشه ای شفاف،
دیوارهای تو،
دیوارهای من،
دیوارهای فاصله بسیارند.
تا باشه ازین جداییها..جاشون سبز
و شاید ترس از خویش را گم کردن .... همه جا را پرده های سیاه فرا گرفته اند ..........
مثل اینکه حسابی سرت شلوغه ها !!!!! نمیخوای یادداشت جدید بنویسی (فکر کنم از چهارشنبه تا حالا حدود بیست دفعه اینجا اومدم ...)
شلوغ نیست. ذهنم آشفته است. آنچه می خواهم بنویسم نمی دانم چرا نوشته نمی شود.
پیشترها گمان می کردم که به کسی نیاز دارم که همه ی مرا ببیند نه تنها بخش هایی از مرا......
اما امروز می بینم که برای عاشقانه کنار او بودن.....باید همیشه کمی پنهان کنم.....و جالب این جاست که انگار با زبان بی زبانی از او نیز می خواهم که پنهان کند....خوب می دانم که لحظاتی هست که او را دوست ندارم و نباید به او بگویم....خوب می دانم که نباید صداقت بیمار گون داشته باشم..... چون باز هم برمی گردم....مثل قبل عاشق و پر شور.....و از کلام آن لحظه ی من تنها زخمی سالیانه بر دلش می ماند.....
اصلا نه در کنار او بلکه برای زیستن در میان شما .....برای اینکه شما را محدود نکنم....ناچارم که محدود باشم....
و انگار این محدودیت به عمیق ترین لایه های ؛من؛ نفوذ می کند.....
بهار از صداقتت در نوشتن ممنون. می فهمم چی می گی!