من باخویش غریبم .زمانی که زبانم سخن می گوید و آن را می شنوم ،گوشهایم از صدایم احساس غربت می کند و می بینم وجودم را که پنهانی می خندد ،می گرید، می رود و می آید و می ترسد .پس ذاتم به ذاتم در شگفت می شود و روحم ٬روحم را تفسیر می کند اما ناشناخته و در پرده باقی می مانم.پوشیده در ابر و در حجاب سکوت .
من برای جسمم غریبم
من در این جهان غریبم.*
*قسمتی از قطعه ی شاعر جبران خلیل جبران
سلام.بیشتر مطالب وبلاگت رو خوندم.خیلی خوب بود به وبلاگ من هم سر بزن و انتقادات رو از وبلاگم بنویس.ممنون
پیمان.
سلام.روح همیشه ناشناخته بافی می ماند..
« ارحم فی هذه الدنیا غربتی »
[ بار خدایا] به تنهـــــــــایی ام در این دنیا دل بسوزان.
این دل سر رفتن ندارد،ماندنی شده بد جوری،ترسم از آن است که حوصله ام راسر برد و عاقبت بفروشمش به قرص نانی....ومن به کرج اعزام خواهم شد همین نزدیکی ها کمی آن طرف تر...
راستی این بابا کیه که با نام ((کنار)) کامنت میذاره ؟ میدونم که از بچه های خودمونه ولی کیه،نمیدونم! لطفا بگو اگه میدونی اگر هم نمیدنی کشف کن.
الهام ضرب در ۲ نبود تو جدول!
سلام الهام جان .می بینی تو رو خدا این دکتر هنوزلباس سربازی به تن نکرده داره استعدادهاش رو شکوفا می کنه.دو سال دیگه چه پلیسی بشه این دکتر.
خیلی وقتها برای خودم میشوم غریبه اشنا ....
سلام . این متن از خلیل جبران زیبا بود . من با خویش غریبم (بیگانه با خودم)