پرنده گفت:((چه بویی٬چه آفتابی!آه بهار آمده است ومن به جستجوی جفت خویش خواهم رفت)) پرنده از لب ایوان پرید٬ مثل پیامی پرید ورفت پرنده کوچک بود پرنده فکر نمی کرد پرنده روزنامه نمی خواند پرنده قرض نداشت پرنده آدمها را نمی شناخت پرنده روی هوا و بر فراز چراغ های خطر در ارتفاع بی خبری میپرید و لحظه های آبی را دیوانه وار تجربه می کرد پرنده ٬ آه٬ فقط یک پرنده بود. *فروغ فرخزاد. (آه ٬هوای پریدنی چون پرنده رادارم ولی چراغ های خطر دیگر بار پرنورند و ترس...)
الهام
دوشنبه 10 فروردینماه سال 1383 ساعت 08:42 ب.ظ
ما را که به شوق دیدنت پیوسته تشنه تر کردی وچه یادگاری شود این جا ....والبته گله دارم،گله دارم چرا که خبر نکردی سبزینه ای اینجا روییده است ،به هر حال خیلی خوشحال هستم ،خیلی به اندازه آبی آسمان وهم سبز درخت.میبینمت....
فروغ میگه:
« پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی است.»
....
چرا پرنده مردنی است؟ چون پرنده،فقط یک پرنده بود.
اما اون یکی میگه:
«گل را تو به آن گویی، کز عشق معطر شد
آن گل که فقط گل بود، در حادثه پرپر شد»
....
(چقدر با ربط نوشتمآآآآآ ؟!!)
ما را که به شوق دیدنت پیوسته تشنه تر کردی وچه یادگاری شود این جا ....والبته گله دارم،گله دارم چرا که خبر نکردی سبزینه ای اینجا روییده است ،به هر حال خیلی خوشحال هستم ،خیلی به اندازه آبی آسمان وهم سبز درخت.میبینمت....
گله نکن عزیز. می گویمت چرا . انگاه که دیدمت.
و منهم با خویش میگویم کاش پرنده ای بودم و بر سینه اسمان میپریدم ....