آدمهای مه آلود


دوروز است آدمهایی را می بینم یا در چهره شان تصویر کسانی را می بینم که کودکیم پر از حضور رنگ ووارنگ آنهاست.وتازه احساس می کنم که دلم برایشان وآن دور هم بودنهای روزانه وشبانه چه تنگ گشته است. هر چه بزرگتر شدم وهر چه بزرگترها بزرگتر٬ وهر چه به اصطلاح زندگیهاپیشرفته تر و خودخواهی ها وغرورها رشد یافته تر ونمی دونم چه چیز های دیگر٬روز به روز فاصله ها بیشتر گشت وبه دنبالش دور شدنها وندیدنهای چند ساله.

آنقدر از فضای آنها و همبازیهای کودکیم دور افتادم که وقتی می بینمشان انگار با آدمهایی روبرو هستم که به کل هیچ نمی شناسمشان. دلم تنگ گشته هر چند دیگر به دل تنگیها هم اعتماد ندارم . دلم برای آن احساسهای شیرین نزدیکی وخوش بودنها وخنده ها وآدمهایشان تنگ شده ولی کششی برای ایجاد دوباره شان در خودم نمی یابم  گویی محکوم چنین بزرگ شدن وفهمیدن و...هستم وبس. 

نظرات 3 + ارسال نظر
پیام یکشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 12:20 ب.ظ http://payamra.com

همیشه بدنبال معصومیت کودکی بوده ام ... افسوس که روزگار بر انها رحم نکرد .... شما خوبید ؟ کلی جاتون خالی بود ....

تشکر.

صادق یکشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 04:44 ب.ظ http://restart.blogsky.com

اون روزگار کودکی فصل کبوتر
شیرین تر قصه هاست تا روز آخر

بابک دوشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 05:47 ب.ظ http://www.homosapiens.blogsky.com

بزرگ نشو.
لطفا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد