دوروز است آدمهایی را می بینم یا در چهره شان تصویر کسانی را می بینم که کودکیم پر از حضور رنگ ووارنگ آنهاست.وتازه احساس می کنم که دلم برایشان وآن دور هم بودنهای روزانه وشبانه چه تنگ گشته است. هر چه بزرگتر شدم وهر چه بزرگترها بزرگتر٬ وهر چه به اصطلاح زندگیهاپیشرفته تر و خودخواهی ها وغرورها رشد یافته تر ونمی دونم چه چیز های دیگر٬روز به روز فاصله ها بیشتر گشت وبه دنبالش دور شدنها وندیدنهای چند ساله.
آنقدر از فضای آنها و همبازیهای کودکیم دور افتادم که وقتی می بینمشان انگار با آدمهایی روبرو هستم که به کل هیچ نمی شناسمشان. دلم تنگ گشته هر چند دیگر به دل تنگیها هم اعتماد ندارم . دلم برای آن احساسهای شیرین نزدیکی وخوش بودنها وخنده ها وآدمهایشان تنگ شده ولی کششی برای ایجاد دوباره شان در خودم نمی یابم گویی محکوم چنین بزرگ شدن وفهمیدن و...هستم وبس.
همیشه بدنبال معصومیت کودکی بوده ام ... افسوس که روزگار بر انها رحم نکرد .... شما خوبید ؟ کلی جاتون خالی بود ....
تشکر.
اون روزگار کودکی فصل کبوتر
شیرین تر قصه هاست تا روز آخر
بزرگ نشو.
لطفا!