نگاهم به بلوار افتاد و خاطرات آن پیاده رویهای شبانه در جلوی چشمانم روشن گشت وجان گرفت.وبه دنبالش احساس دلتنگی سخت .دل تنگی برای آن لحظات وآدمهایش ٬آن حسها وگاه آن بازیها.و بعدبیکباره هجوم رنگهای خاکستری وتیره وان حسهای ...نمی خواستم از درون فریاد زدم نه .نباید خود را به دست ان رنگها می سپردم چشمهایم را بستم و نفس کشیدم بوی باران را و خویش را به دست نوازش سبز بهار سپردم و به ارامی زمزمه کردم این شعر را :
بوی باران ٬ بوی سبزه ٬ بوی خاک*
شاخه های شسته ٬باران خورده ٬پاک پاک
و امروزبرایم چه جالب بود به یاد امدن این شعر و بعد دیدن استاد(که شعر را در روزی بارانی برایمان سر کلاس درس خواند) و دوباره شنا کردن در حوض شادابی وسر زندگیش. ودوباره کودک گشتن.رها شدن و کمی لذت بردن از زندگی.
شعر از فریدون مشیری*
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
ای دیغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
...
گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
سلام عزیزم خیلی عالی بود در ضمن یه سری هم به من بزن نتایج نظر خواهی اعلام شد
در صورت تمایل امادگی تبادل لینک دارم
داشتن حس الاکلنگی و تاب خوردن خیلی خوبه ...
من که احساس خوبی ندارم از این بی ثباتی
وکمی لذت بردن از زندگی... حتی کمی اش هم خوبه.
گم شدن تو خاطرات ..... رویایی!
من چنین حسی الان از این خاطرات ندارم.رویایی؟