الا کلنگ


نگاهم به بلوار افتاد و خاطرات آن پیاده رویهای شبانه در جلوی چشمانم روشن گشت وجان گرفت.وبه دنبالش  احساس دلتنگی سخت .دل تنگی برای آن لحظات وآدمهایش ٬آن حسها وگاه آن بازیها.و بعدبیکباره هجوم رنگهای خاکستری وتیره وان حسهای  ...نمی خواستم از درون فریاد زدم نه .نباید خود را به دست ان رنگها می سپردم چشمهایم را بستم و نفس کشیدم بوی باران را و خویش را به دست نوازش سبز بهار سپردم و  به ارامی زمزمه کردم این شعر را :

بوی باران ٬ بوی سبزه ٬ بوی خاک*
                                    شاخه های شسته ٬باران خورده ٬پاک پاک

 
 
و امروزبرایم چه جالب بود به یاد امدن این شعر و بعد دیدن استاد(که شعر را در روزی بارانی برایمان سر کلاس درس خواند) و دوباره شنا کردن در حوض شادابی وسر زندگیش. ودوباره کودک گشتن.رها شدن و کمی لذت بردن از زندگی.
شعر از فریدون مشیری*

نظرات 6 + ارسال نظر
صادق پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:22 ق.ظ http://restart.blogsky.com

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
ای دیغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
...
گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ

تایتانیک پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:36 ق.ظ http://www.titanic867.blogsky.com

سلام عزیزم خیلی عالی بود در ضمن یه سری هم به من بزن نتایج نظر خواهی اعلام شد

پسر نوح پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:05 ق.ظ http://www.negahash.blogspot.com

در صورت تمایل امادگی تبادل لینک دارم

پیام پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:28 ق.ظ http://payamra.com

داشتن حس الاکلنگی و تاب خوردن خیلی خوبه ...

من که احساس خوبی ندارم از این بی ثباتی

انسان مه الود پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:54 ق.ظ http://ensan.blogsky.com

وکمی لذت بردن از زندگی... حتی کمی اش هم خوبه.

کیوان پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 03:18 ب.ظ http://shoma.blogsky.com

گم شدن تو خاطرات ..... رویایی!

من چنین حسی الان از این خاطرات ندارم.رویایی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد