روانکاو در حالیکه مدتی بود می پاییدم گفت:دختر بیا
رفتم ورو به رویش ایستادم
با لبخندی بر لب گفت :چه خوب !صورتت همه خنده است.
می دانستم که آن روز وحال پریشان وحماقتم در برابر آن جمع و احساس نا تمامی که برایم باقی گذاشت را خوب به یاد دارد .و می خواهد حال وروزم را بداند .
به چهره و چشمانش که هنوز نمی فهمیدمشان نگاه کردم و با کمی تمسخرگفتم: خودت خوب می دانی که واکنش وارونه ای بیش نیست.نه!
دوباره نگاهم کرد ٬دقیق تر ٬ لبخندی زد و بعد هر دو به پهنای صورت خندیدیم
پشت لبخندی پنهان هر چیز ...
حالت خوبه؟امیدوارم گذر کرده باشی از اون حال و هوا.
و اما با نظرت در مورد اسم وبلاگ تقریبا موافقم. انگار اسم وبلاگ از ناخوداگاه میاد. اول انتخابش می کنی و بعد می بینی که چیزهایی نوشتی که به اون خیلی نزدیک اند.