بی نقاب ؟


روانکاو در حالیکه مدتی بود می پاییدم گفت:دختر بیا
رفتم ورو به رویش ایستادم

 با لبخندی بر لب گفت :چه خوب !صورتت همه خنده است.
می دانستم که آن روز وحال پریشان وحماقتم در برابر آن جمع و احساس نا تمامی که برایم باقی گذاشت را خوب به یاد دارد .و می خواهد حال وروزم  را بداند . 
به چهره و چشمانش که هنوز نمی فهمیدمشان نگاه کردم و با کمی تمسخرگفتم: خودت خوب می دانی که واکنش وارونه ای بیش نیست.نه!
دوباره نگاهم کرد ٬دقیق تر ٬ لبخندی زد و بعد هر دو به پهنای صورت خندیدیم
نظرات 2 + ارسال نظر
... دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:55 ب.ظ http://restart.blogsky.com

پشت لبخندی پنهان هر چیز ...

انسان مه الود سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:23 ب.ظ http://ensan.blogsky.com

حالت خوبه؟امیدوارم گذر کرده باشی از اون حال و هوا.
و اما با نظرت در مورد اسم وبلاگ تقریبا موافقم. انگار اسم وبلاگ از ناخوداگاه میاد. اول انتخابش می کنی و بعد می بینی که چیزهایی نوشتی که به اون خیلی نزدیک اند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد