وقتی لاتاری* به پایان رسید هنوز خیره به صفحه بودم. ومبهوت ونفرت زده .
خباثت وپلیدی و وحشیگری و(گرگ بودن!!!)ِآدمی چه آسان از پشت یک سنت وعقیده وآیین برون ریخته می شود .راحت وبدون احساس گناه وبی هیچ پرسشی از خویش دیگری را سنگسار می کنی چون قرعه سیاه مراسم لاتاری به او افتاده و تو سنت قدیمی را به اجرا می گذاری و...
لاتاری یک داستان بود ولی نزدیک وقابل حس در خودم ودر اطرافم به نام و شیوه وروشی دیگر . که مبنا ودرون تمامشان یکی است.
*داستان کوتاه لاتاری از شرلی جکسون
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
...
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
فکر میکنم هر روز و بارها لاتاری را برای دیگران و انهم بیرحمانه اجرا میکنیم ....