هابز می گفت:


وقتی لاتاری* به پایان رسید هنوز خیره به صفحه بودم. ومبهوت ونفرت زده .
خباثت وپلیدی و وحشیگری و(گرگ بودن!!!)ِآدمی چه آسان از پشت یک سنت وعقیده وآیین برون ریخته می شود .راحت وبدون احساس گناه وبی هیچ پرسشی از خویش دیگری را سنگسار می کنی چون قرعه سیاه مراسم لاتاری به او افتاده و تو سنت قدیمی را به اجرا می گذاری و...
لاتاری یک داستان بود ولی نزدیک وقابل حس در خودم ودر اطرافم به نام و شیوه وروشی دیگر . که مبنا ودرون تمامشان یکی است.

*داستان کوتاه لاتاری از شرلی جکسون  

نظرات 2 + ارسال نظر
... جمعه 15 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:58 ب.ظ http://restart.blogsky.com

من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟

...

کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور


پیام شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:02 ق.ظ http://payamra.com

فکر میکنم هر روز و بارها لاتاری را برای دیگران و انهم بیرحمانه اجرا میکنیم ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد