چند روزه که می خوام مطلبی بنویسم ولی خب نه وقتش را یافتم ونه انرژیش را!
الان هم می خواهم تکه ای از شعر بیگل*را که اولین بار با صدای گرم ومحکم شاملو شنیدم بنویسم.(حسم الان اینه )مطلب هم بماند برای بعد.
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش بر انگیزند
تا
دریابم
شگفتی کنم
باز شناسم
که می توانم باشم
که می خوا هم باشم
تا
روزها بی ثمر نماند
ساعتها جان یابد
لحظه ها گرانبار شود
.....
*مارگوت بیگل(نوار چیدن سپیده دم با صدای شاملو)
و همه میخواهیم که انی باشیم که باید باشیم ... اما در مورد باورتون که گفته بودید ... حقیقت همانی ست که گفته بودم ... به هر حال که فعلا این حالت حکم فرماست و بقول معروف میاید ... تا خدا چه خواهد ...
همین که بدونیم می خواهیم چی باشیم یک قدم از بقیه جلوتر هستیم