زمانی دستهای کوچکم را در دستانت می گرفتی وچنان محکم وسریع قدم برمی داشتی که من مجبور بودم قدمها یم را تند برداشته وگاهی حتی از نفس بیافتم وآن هنگام که به چهره ات نگاه می کردم شور وشوق را در چشمانت می دیدم. واکنون من باید دستهای چروکیده وضعیفت را در دستانم بگیرم وبرای همراهیت آرام آرام قدم بردارم ونگاهم مدام به زیر باشد تاشرمندگی را در چشما نت نبینم. بیماری و زمانه چه زود توانت را گرفت تویی که در نگاه کودکانه ام سخت وبا جذبه بودی !!!
خیلی خوب مطلب رو پرورش داده اید.
اما به هر حال شاعر در مورد گذر ایام میگه:
اگر خود بمانی به گیتی د راز
ز رنج تن آید به رفتن نیاز
روزها می گذرند بدون اینکه ما بتونیم کاری بکنیم. هر کودکی بزرگ می شود و هر جوانی پیر. کاش بتوانیم کاری برای آنها بکنیم که در کودکی برایمان کرده اند.
و این بازی زمانه همیشگی ست .... قرعه بر ما هم خواهد افتاد ... در مورد سوالتون باید بگم الهام خانم که این شعر ها همون موقع میان بر صفحه و منتقل میشن تا در اختیار شما دوستان عزیز قرار بگیره ....